13/ خرداد/91
صبح که خوب خوابیدیم. امیدوارم بقیه کسایی که چششون به خوابیدنهای صبح ماست ازین تعطیلات بهترین استفاده رو کرده باشند..
دیگه نزدیک ظهر بود که محمدحسین و مادرش همراه با پدرش و باباعلی اومدن خونه مادرجون!!! شما هم خونه مهرناز اینا بودی. و بابایی و عمو رضا بهمراه بقیه ( بچه های عمو کله پوک) برای نهار سمت دریا رفتن و محمدحسین و شما پیش خاله جون موندین و من و مامانش به آرایشگاه و خیاطی خاله جون رفتیم..تا برگردیم سه بعداز ظهر شد و شما و محمدحسین نمی ساختین و اون هم طفلکی از گشنگی و خواب و از دست شما زد زیر گریه..
یه جا تو خیاطی محمد حسین زد در گوشت یهو از دستش عصبانی شدی و گفتی : گوشم خون اومد بیچاره!! و اونقدر با عصبانیت گفتی که همه زدن زیر خنده..
حدودای 4 هم باباعلی اینا اومدن دنبالمون و رفتیم محمود آباد سمت وبلای محمدحسین اینا. من هم دیدم گرمه و شما هم خوابی. نبردیمت و خودمون هم سریع برگشتیم.. و با هم عصری دوباره به پارک هندونه رفتیم و بعدش هم خونه خاله من تا با بچه ها برای اردوی فردا برنامه ریزی کنیم.