محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

سلامی از راه دور

سلام دختر نازم. چهار روزه که از روی ماهت بی نصیبم. اما خدا رو شکر اینبار که از هم دوریم نه من گریه و زاری راه انداختم و نه شما احساس دلتنگی میکنی.. خدا رو شکر همه چی برات فراهمه. سوپر مارکت پدرجون، پارک رفتنات، هدیه گرفتنات خلاصه هر چی اراده کنی حاضره.. خوشبحالت ناناسم... تو طول روز میان میبرنت میگردوننت، میخرن برات و خسته و کوفته شب میخوابی.. مهرناز و مرجان برات کتاب آموزش زبان خریدن و باهات کار میکنن (دارن تو رو مثل خودشون خرخون بار میارن) دور از جون سه تایی تون..دیشب بهم زنگ زدی و گفتی : مانی ماشین میشه car و بعدش بوق آزاد تلفن.. خوب بچه یه کم باهام حرف بزن. خودم دوباره زنگ زدم. پرسیدم محیا چرا قطع کردی؟ نفس زنان گفتی: آخه میخو...
28 خرداد 1392

بچه ما داریم؟؟؟!!!!

همین الان زنگ زدم به خاله جون. گفتم یه دونه جگر هست خدمتتون.. گفت آره و گوشی رو داد به شما... رفتم سوال عشقولانه بپرسم. گفتم دتری دلت برام تنگ شده؟؟؟.. جواب دادی نه!!!! و گوشی رو دادی به خاله جون و رفتی.. دیگه حرفی برای گفتن ندارم. .. ...
26 خرداد 1392

قضیه حاد 206

امروز تو خواب و بیداری دم مهد کفشتو پات کردم و ازونجایی که کمرم گرفته، بغلت نکردم و تلوتلو خوران جلوتر میرفتی تا من کیفتو بیارم.. رسیدی دم ماشین مامان آبتین، ایستادی و با چشای نیمه باز یه بوسی وسط کاپوت ماشینو کردی و منو به آتیش کشوندی. بله ماشینشون 206 سفیده بی صندوقه. از همونا که عاشقشی و بقول خودت امین جونت داره..گفتی:مانی چرا برام دویس وی شیش نمیخری.... خدایا این شده یه معضل واسه خانواده. آخه دختر این ماشین برامون کوچیکه من با این ال ممد، قد یه کامیون بار میزنم. فکر کنین الان سه سرویس چدن 40 پاچه توش چپوندم تا ببرمشون شمال.. آخه با 206 مگه میشه.. من تو ماشین چندین جفت کفش و دمپایی برای سه تاییمون، لباس، کیف و وسایل استخر، و هزاران خ...
21 خرداد 1392

زمین چمن

سلام ناز قشنگم.. صبح ساناز جون زنگ زد که برم مهد تا سرویس بچه ها شم و ببرمتون زمین چمن. تو ماشین پر از اسباب اثاثیه ای که باید ببرم شمال. حسش نیست که 4 طبقه ببرم بالا. از وقتی اومدیم از بانه تو ماشین مونده.. ماشین مامان محمد مهدی رو برداشتم وببا خاله زینب بردمتون زمین چمن... ولتون که کردن هر کدوم پریدید یه طرف... یادم نمیاد دوربین رو یه روز همراهم نداته باشم.. اما امروز نیاوردم. اما دوربین خوبم که همرام بود.. این جند تا رو انداختم: این هستی برا عکس گرفتن ژستهای خوبی میگیره ها: بعدش رفتی تو صندلی محمد مهدی نشستی و اصرار که کمر بندشو برات ببندم.. خیلی باحال بود.. ...
21 خرداد 1392