3/مرداد/90
صبح شما و بابایی خونه مادرجون خواب بودین که من رفتم سراغ کارهای بانکی و .....مامان بزرگ رفته رشت دنبال کارهای عمو رضا..
با دایی جون وحید یک جای خوب رفتم. بعدا که همه چی جور شد واست تعریف میکنم که کجا رفتیم...
نهارخونه خاله جون عسل اومدیم چون ADSL دارن و من راحت میتونم وبلاگتو بروز کنم. بابایی رفت خونه چوبست یک کم استراحت کنه.
مریضیت بهترشده و الان داری با مهرناز بازی میکنی و نقاشی میکشی. با تعجب دیدم خیلی از رنگهای مدادرنگی رو بلدی بگی...
الان هم میخواییم خونه پریسا جمع بشیم و شب هم خونه دایی جون قاسم...اما اونجا خیلی بد اخلاق بودی و گریه میکردی...من هم سر قضیه ماشین یک کم ناراحت بودم و ازینکه مجبور بودیم تو این گرما بدون ماشین باشیم ناراحت بودم. آخر شب عمو محمد اومد و ماشین رو به بابایی داد و اون شب همه برگشتیم خونه مادرجون
واسه امروز عکس ندارم...