17/ اسفند/ 90
صبح ناناسم بخیر!!!
صبح با سرو صدای من و بابایی که داشت غلنجمو میشکوند بیدار شدی ( من مطمئنم الان قربانعلی یه متلک میندازه). تا دم مهد هم بیدار بودی و تو ماشین هی میگفتی مانی تاب سرده بریم خاله بهاره..من هم تاییدت کردم و پرنیا و مامانشو دیدیم که رد شدن.. گفتم آره مانی جون پرنیا هم الان میره تو کلاس.. دم در مهد که رسیدیم دیدیم پرنیا سوار تاب شده و خوشحال و خندون و من بعنوان یه مادر ضایع شدم..
سریع با بچه ها مشغول بپر بپر و بازی شدی.. روز خوبی داشته باشی گلم..
این هم برای روحیه دادن به دوستای خوبم که از اینترنت عکسشو برنداشتم از گل رو میز رئیسم عکس انداختم..
صبح که اومدم سرکار دیدم همکارم جلوتر از من داره میره.. سریع پارک کردم تا خودمو بهش برسونم. اونم گویا اصلا ماشینمو ندید و صداشو نشنید. خلاصه بهش نرسیدم و اونهم سوار آسانسور شد و من چقدر دلم سوخت که آسانسور رفت..
چنددقیقه ای صبر کردم دیدم آسانسور کار نمیکنه.. بله همکارم تو آسانسور گیر کرد و من که به پله عادت دارم اومدم اتاقم اون هم طفلک نزدیک یه ساعت اون تو بود...
با خودم گفتم خدا برای هرکسی یه چیزی مقدر کرده.. هرچه بدویی نه میتونی از تقدیر خودت فرار کنی و نه میتونی به تقدیر بقیه برسی.. ایشاله خدا همیشه خوب براتون بیاره..
بعد مهد با خاله نرگس ( همکارم) رفتیم تجریش و بیخیال دکتر گوش و حلق و بینی خودم شدم.. شب عیدی حس تو مطب نشستنو ندارم.. تا برسیم پارکینگ میدون قدس خوابیدی. من هم بساط کالسکه و پتو رو علم کردم و شما رو توش گذاشتم و رفتیم سمت بازارش. چندتا مانتو فروشی رفتیم و شما خواب کنار صندوقدار موندی و ما با خیال راحت گشتیم. خیلی قیمتها رو بالا بردند ما هم که واجب الخرید نبودیم و چیزی نخریدیم.
تو قائم هم فقط از ترمه فروشیها یه رومیزی برای نهارخوریه خریدم و برگشتیم خونه..
تو قائم هم فقط از ترمه فروشیها یه رومیزی برای نهارخوریه خریدم و برگشتیم خونه.. چون شما هم بیدار شدی و ترسیدم اذیت کنی.. این هم عسکش:
بیام خونه بابایی هم رسید..کمی باهم لاو ترکوندین و شام خوردیم و خوابیدی..