26/ بهمن / 90
تا ده خواب بودین و من زودتر بیدار شدم و شروع کردم به گرد گیری آشپزخونه..البته چربی گیری..وااای فکر نمیکردم اینقدر افتضاح باشه.خلاصه خیلی مرتب شد.. بعدش صبحونه و شما هم خوب شده بودی و تصمیم گرفتیم که تو این هوای خوب که خیلی سرد نبود بریم بیرون.. کمی خرید کردیم و بابایی زنگ زد و دید بیرونیم عصبانی شد و گفت برید خونه تا شب بیاد ونگهت داره تا ما بدون شما راحتتر اشیم و شما هم مریضتر نشید!!! همیشه 6 میومد اما امروز کاری پیش اومده و هفت شبه هنوز پیداش نشد..این هم وضعیت ما..
برای سنا توچولو هم خریدیم..خیلی نازه دلم برای لباسای بچگیت تنگ شده..
وشما فکر میکردی مال خودته:
یه لباس خوب هم از دلینا واسه شما پسندیدم. امشب میریم میخریم..دوست دارم گلم..زودتر خوب شو...
بابایی حدود هفت و نیم عصر اومد خونه و شما یکساعتی بود که خواب بودی.. گذاشتیمت و رفتیم..وااای دریغ از زمانیکه بیدار شدی و دیدی خاله جون نیست... من زودتر رسیدمو خاله جون رفته بود برات پفیلا بخره. با دیدن من نه تنها بهتر نشدی ازینکه دیدی تنهام رفتی تو راه پله و جیغ میکشیدی خاله جون و ما نمیدونستیم چطور آرومت کنیم..تا اینکه خاله جون اومد. طفلک همسایه بغلی..
از خریدمون هم فقط برای مهرناز و مرجان خرید کردیم و بلوز شما که گفتم... پوشیدی و خیلی ناز شدی... شاید یه دامنی هم براش خریدم اما جین نپوشیده داری براش.. شام هم براتون مرغ سوخاری آماده کرده بودم. خوردیم و ما خوابیدیم و نفهمیدم که شما و خاله جونکی خوابیدین...