محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

26/ بهمن / 90

1390/11/28 22:19
نویسنده : مامان مریم
379 بازدید
اشتراک گذاری

تا ده خواب بودین و من زودتر بیدار شدم و شروع کردم به گرد گیری آشپزخونه..البته چربی گیری..وااای فکر نمیکردم اینقدر افتضاح باشه.خلاصه خیلی مرتب شد.. بعدش صبحونه و شما هم خوب شده بودی و تصمیم گرفتیم که تو این هوای خوب که خیلی سرد نبود بریم بیرون.. کمی خرید کردیم و بابایی زنگ زد و دید بیرونیم عصبانی شد و گفت برید خونه تا شب بیاد ونگهت داره تا ما بدون شما راحتتر اشیم و شما هم مریضتر نشید!!! همیشه 6 میومد اما امروز کاری پیش اومده و هفت شبه هنوز پیداش نشد..این هم وضعیت ما..

برای سنا توچولو هم خریدیم..خیلی نازه دلم برای لباسای بچگیت تنگ شده..

وشما فکر میکردی مال خودته:

یه لباس خوب هم از دلینا واسه شما پسندیدم. امشب میریم میخریم..دوست دارم گلم..زودتر خوب شو...

بابایی حدود هفت و نیم عصر اومد خونه و شما یکساعتی بود که خواب بودی.. گذاشتیمت و رفتیم..وااای دریغ از زمانیکه بیدار شدی و دیدی خاله جون نیست... من زودتر رسیدمو خاله جون رفته بود برات پفیلا بخره. با دیدن من نه تنها بهتر نشدی ازینکه دیدی تنهام  رفتی تو راه پله و جیغ میکشیدی خاله جون و ما نمیدونستیم چطور آرومت کنیم..تا اینکه خاله جون اومد. طفلک همسایه بغلی..

از خریدمون هم فقط برای مهرناز و مرجان خرید کردیم و بلوز شما که گفتم... پوشیدی و خیلی ناز شدی... شاید یه دامنی هم براش خریدم اما جین نپوشیده داری براش.. شام هم براتون مرغ سوخاری آماده کرده بودم. خوردیم و ما خوابیدیم و نفهمیدم که شما و خاله جونکی خوابیدین...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)