25/ بهمن /90 - ولنتاین
سلام ناناسی
دیگه نمیخوام دنبال شعر و مطلب بگردم با زبون ساده مادرانه میگم که تو ولنتاین منی، عشق منی، همه هستی و روز و شب منی!!
عشقی که عنوان کردنش تو جمع خجالتی نداره و توش دروغ و ریا نیست...عشق مادرانه من گوارای وجود پاکت باشه نازنینم.. دیشب موقع خواب چنان دستت رو دور گردنم حلقه کردی که بابایی حسودیش شد..
بله امروز روز عاشقهاست و من این روز رو به دوستام و بازدیدکنندگان وبلاگم و همه کسایی که دوستشون دارم تبریک میگم!!! سالها پیش تو کلاس زبانم یه مطلب زیبا راجع به ولنتاین مقدس ارائه دادم اما الان حس نوشتنشو ندارم و دوستان همه خودشون ماجرای اونو کم و بیش میدونن..اگه توضیح کاملشو بخواین مامان صدف سنگ تموم گذاشته و ولنتاین مقدس رو شرمنده خودش کرده
http://sadaf_khojasteh.niniweblog.com/post118.php
جا داره یاد کنم از عاشقای تنهایی که گذروندن امروز براشون، بدون عزیزاشون خیلی سخته..بخصوص فرهاد جان ( شوهر زهره عزیزم) که همینجا از طرف اون خدا بیامرز بهش تبریک میگم.. و یاد عاشقای بخاک خفته رو که دور و برم کم نیستن زنده نگه میداریم..
از دوستام عذر میخوام که تو هر مناسبتی یاد خواهر عزیزم میافتم و ناراحتتون میکنم..اما نمیدونید چقدر دلم براش تنگ شده..هر جا هست آرام و راحت باشه..همینو از خدا براش میخوام..
صبح بسختی داروهاتو خوردی..نه به امروز و نه به دیشب که چند بار میخواستی از یه شربت بخوری..
تو مهد با دیدن هستی و درسا خوشحال شدی.. و با کارتکسها شروع کردی به بازی و ازم میپرسیدی مانی این چیه!!
بعد که اومدم تو ماشین از دمپاییهای قشنگت عکس گرفتم تا به خاله مائده با عشق تقدیم کنم..مائده جون ایشاله تو عروسیت میپوشمش...( این مائده همون طاهره است تو کارگزینی خودمون..حالا دوستان متوجه شدن که کی رو میگم؟؟؟؟!!!!!)
بعد ازونجا به زیارت عاشورا رفتم و برگشتم سرکارم..اتفاقا پرنیا بعد از مدتها با مامانش اومده بود اونجا..خواستم دوربینو زوووم کنم و ازش عکس بندازم تا عمه نرگسی خوشحال بشه اما تو اون مجلس سنگین روم نشد...
تازه مادرجون زنگ زد و بالاخره راضی شد که خاله جون وحیده بیاد پیش ما..ساعت ده حرکت میکنه و خدا بخواد بعد کار، باید بریم دنبالش... چند روزه هی دودلم از چهارشنبه که تعطیلیم برم شمال یا نه..کارهای گردگیری و خریدم مونده..خوب شد که اون اومد..
خیلی خیلی خوشحال میشی مگه نه دخترم..الان چند روزه هرکی زنگ خونه رو میزنه فکر میکنی اونه..بالاخره امروز میاد گلم...
از مامان هانا آدرس فروشگاهیو تو ولیعصر گرفتم که لباسهای قشنگ بچه گانه انگلیسی داره. گفت کنار بنتون..و عصری خواستم برم برات بگیرم که با اومدن خاله جون وحیده کنسله..ایشاله شنبه میرم..
قبل ازینکه بیام پیشت خاله جون رسیده بود. تا بیام دنبالت و بریم تا ترمینال خیلی طول کشید و بنده خدا یکساعت منتظر ما اونجا نشست..ازونجائیکه ماشین زوج بود نمیشد به خونه برگردیم..
رفتیم پاساژ سپید. بچه گونه هاش بد نبود اما قیمتهاش بنسبت زیاد بود..چند تا چیز خوب دیدیم اما نخریدیم..خاله جون خسته بود و از سوراخ سمبه خودمونو رسوندم خونه.
.شما خیلی از اومدن خاله جون خوشحال بودی و هی بهش میگفتی خاله جون دوست دارم.. من فدای دل مهربونت بشم..خاله جون عسل هم چند دست لباس برات دوخت و فرستاد..
کمی که گذشت حالت بد شد وغذا هم که اصلا نخوردی و بالا آوردیو شربت هات رو هم نخوردی..ما خیلی ترسیدیم..دوساعتی خوابیدی و بعدش هی ناله و تب و دوست داشتی بازی کنی اما جون نداشتی..
شام هم این کبابهای خوشمزه رو با دستور مامان حنا جون درست کردم اما اصلا میل نداشتی بخوری و به ما هم نچسبید.. اما طعمش محشر شد.. مامانی حنا جون دستت درد نکنه با ابن دستور آشپزیهای توپت...نباید میذاشتم سسش کم بشه اما دفعه بعد بهتر درست میکنم... اینو بگم که من رب زیاد دوست ندارم تو غذا استفاده کنم و همین رنگ رو بیشتر می پسندم..
بمیرم برات تا صبح اصلا خوب نخوابیدی و من بیهوش شدم و طفلی خاله جون بیدار بود و دورت میداد..نصف شب تبت بالا رفت و داروهاتو دادیم و حدود 6 صبح بود که شما پشتت خاله جون خوابید..