محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

25/ بهمن /90 - ولنتاین

1390/11/29 9:18
نویسنده : مامان مریم
594 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناناسی

 شکلکهای جالب و متنوع آروین

دیگه نمیخوام دنبال شعر و مطلب بگردم با زبون ساده مادرانه میگم که تو ولنتاین منی، عشق منی، همه هستی و روز و شب منی!!

عشقی که عنوان کردنش تو جمع خجالتی نداره و توش دروغ و ریا نیست...عشق مادرانه من گوارای وجود پاکت باشه نازنینم.. شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےدیشب موقع خواب چنان دستت رو دور گردنم حلقه کردی که بابایی حسودیش شد..شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

بله امروز روز عاشقهاست و من این روز رو به دوستام و بازدیدکنندگان وبلاگم و همه کسایی که دوستشون دارم تبریک میگم!!! سالها پیش تو کلاس زبانم یه مطلب زیبا راجع به ولنتاین مقدس ارائه دادم اما الان حس نوشتنشو ندارم و دوستان همه خودشون ماجرای اونو کم و بیش میدونن..اگه توضیح کاملشو بخواین مامان صدف سنگ تموم گذاشته و ولنتاین مقدس رو شرمنده خودش کرده

http://sadaf_khojasteh.niniweblog.com/post118.php

جا داره یاد کنم از عاشقای تنهایی که گذروندن امروز براشون، بدون عزیزاشون خیلی سخته..بخصوص فرهاد جان ( شوهر زهره عزیزم) که همینجا از طرف اون خدا بیامرز بهش تبریک میگم.. و یاد عاشقای بخاک خفته رو که دور و برم کم نیستن زنده نگه میداریم..

از دوستام عذر میخوام که تو هر مناسبتی یاد خواهر عزیزم میافتم و ناراحتتون میکنم..اما نمیدونید چقدر دلم براش تنگ شده..هر جا هست آرام و راحت باشه..همینو از خدا براش میخوام..

صبح بسختی داروهاتو خوردی..نه به امروز و نه به دیشب که چند بار میخواستی از یه شربت بخوری..

تو مهد با دیدن هستی و درسا خوشحال شدی.. و با کارتکسها شروع کردی به بازی و ازم میپرسیدی مانی این چیه!!

بعد که اومدم تو ماشین از دمپاییهای قشنگت عکس گرفتم تا به خاله مائده با عشق تقدیم کنم..مائده جون ایشاله تو عروسیت میپوشمش...( این مائده همون طاهره استنیشخند تو کارگزینی خودمون..حالا دوستان متوجه شدن که کی رو میگم؟؟؟؟!!!!!)

بعد ازونجا به زیارت عاشورا رفتم و برگشتم سرکارم..اتفاقا پرنیا بعد از مدتها با مامانش اومده بود اونجا..خواستم دوربینو زوووم کنم و ازش عکس بندازم تا عمه نرگسی خوشحال بشه اما تو اون مجلس سنگین روم نشد...

تازه مادرجون زنگ زد و بالاخره راضی شد که خاله جون وحیده بیاد پیش ما..ساعت ده حرکت میکنه و خدا بخواد بعد کار، باید بریم دنبالش... چند روزه هی دودلم از چهارشنبه که تعطیلیم برم شمال یا نه..کارهای گردگیری و خریدم مونده..خوب شد که اون اومد..

خیلی خیلی خوشحال میشی مگه نه دخترم..الان چند روزه هرکی زنگ خونه رو میزنه فکر میکنی اونه..بالاخره امروز میاد گلم...

از مامان هانا آدرس فروشگاهیو تو ولیعصر گرفتم که لباسهای قشنگ بچه گانه انگلیسی داره. گفت کنار بنتون..و عصری خواستم برم برات بگیرم که با اومدن خاله جون وحیده کنسله..ایشاله شنبه میرم..

قبل ازینکه بیام پیشت خاله جون رسیده بود. تا بیام دنبالت و بریم تا ترمینال خیلی طول کشید و بنده خدا یکساعت منتظر ما اونجا نشست..ازونجائیکه ماشین زوج بود نمیشد به خونه برگردیم..

رفتیم پاساژ سپید. بچه گونه هاش بد نبود اما قیمتهاش بنسبت زیاد بود..چند تا چیز خوب دیدیم اما نخریدیم..خاله جون خسته بود و از سوراخ سمبه خودمونو رسوندم خونه.

.شما خیلی از اومدن خاله جون خوشحال بودی و هی بهش میگفتی خاله جون دوست دارم.. من فدای دل مهربونت بشم..خاله جون عسل هم چند دست لباس برات دوخت و فرستاد..

کمی که گذشت حالت بد شد وغذا هم که اصلا نخوردی و بالا آوردیو شربت هات رو هم نخوردی..ما خیلی ترسیدیم..دوساعتی خوابیدی و بعدش هی ناله و تب و دوست داشتی بازی کنی اما جون نداشتی..

شام هم این کبابهای خوشمزه رو با دستور مامان حنا جون درست کردم اما اصلا میل نداشتی بخوری و به ما هم نچسبید.. اما طعمش محشر شد.. مامانی حنا جون دستت درد نکنه با ابن دستور آشپزیهای توپت...نباید میذاشتم سسش کم بشه اما دفعه بعد بهتر درست میکنم... اینو بگم که من رب زیاد دوست ندارم تو غذا استفاده کنم و همین رنگ رو بیشتر می پسندم..

بمیرم برات تا صبح اصلا خوب نخوابیدی و من بیهوش شدم و طفلی خاله جون بیدار بود و دورت میداد..نصف شب تبت بالا رفت و داروهاتو دادیم و حدود 6 صبح بود که شما  پشتت خاله جون خوابید..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (15)

مامان یاسمین زهرا
25 بهمن 90 10:21
مامان محیا جون سلام.پرسیده بودین چطوری عکسارو سیاه و سفید کردم
با برنامه فتوشاپ اینکارو کردم خانومی.
محیا خانوم رو 10000 تا ببوسین.


ممنونم گلم
مامان محیا
25 بهمن 90 10:39
چشمتون روشن که خاله وحیده میخواد بیاد
چشمتون روشن
همش خاله میاد خونتون
دریغ از اومدن عمه


عمه میاد بعدش هزارتا ماجرای کوچیک و بزرگ...

خاله میاد برای کمک... عمه میاد برای.... جسارت نشه به عمه های خوب




مامان هستی
25 بهمن 90 11:04
به منم آدرس اون فروشگاهو بده دیگه
مامان آبتین
25 بهمن 90 13:09
ولنتاین تو هم مبارک عزیزم. خدا خواهرت رو هم بیامرزه . دوست عزیزم هرکسی رو که می بینی یه غم بزرگ تو دلش داره.یه عزیزی رو از دست داده اما چاره ای نیست باید زندگی کرد.
مائده
25 بهمن 90 13:15
قربونت ولی این جوری حساب نیست دمپایی باید پاش باشه . میگما شما که داری واسه عید خرید می کنی واسه این بچه چکمه پلاستیکی هم بخر
مامان پارسا
25 بهمن 90 14:19
چه دمپائیهای خوشگلی واقعاً لایق پوشیدن برای عروسی هست .
کشتی ما رو با این خریدات قربونت عید اومد پس کی؟؟؟؟؟؟؟


مسخره ام نتن دیگه..خواهرم تو راهه..اخر اینهفته تمومش میکنم..آخه دست تنها با این محیاای وروجک نمیشه کاری کرد..
عمه نرگس
25 بهمن 90 14:36
مائده
25 بهمن 90 16:56
مدیونی اگه عروسی من اومدی این دمپایی ها رو پاش نکنی
نگین مامان رادین
25 بهمن 90 16:59
یادمان باشد اگر دور شدیم،این صدای نفس خاطره هاست که چنین دلگرمیم. ***********HAPPY VALENTINE**********
مامان آرینا موفرفری
26 بهمن 90 0:47
عزیزم ولنتاین مبارک.همیشه شاد وسلامت باشید.
عروسکم پرنیا
26 بهمن 90 1:49
ولنتاین توهم مبارک
رعنا(مامان سیما سادات)
26 بهمن 90 7:15
سلام
واقعا که حسی که مادر نسبت به فرزندش داره بزرگترین و مقدس ترین عشق دنیاست.من هم روز ولنتاین رو بهتون تبریک می گم.از خدای مهربون هم برای خواهرتون آرزوی رحمت می کنم.
بووووووووس برای محیا خانومه خوشگل


ممنون گلکم
مامان ریحانا
26 بهمن 90 9:59
سلام ولنتاین مبارک با تاخیر
مامان نفس
26 بهمن 90 20:09
سلام عزیزم این ادرسو شماره قبل رفتن زنگ بزن که هماهنگ کنی كلينيك آفتاب
77068942 77373128
تهرانپارس، بالاتر از فلکه سوم، خ خدابنده، مرکز جامع پزشکی امام سیدالساجدین
مامان امیرناز
27 بهمن 90 22:20
سلام عزیزم من اینترنت ندارم شما چرا سر نمی زنی ایشالا کارات به خوبی و خوشی تموم شه محیا نازت و ببوس


فدات بشه خاله مهربونم