25/ مرداد/90
امروز سه شنبه ٢٥ مرداد برابر با ١٥ ماه رمضان مصادف با ولادت با شکوه امام حسن مجتبی (ع) است.عید بر همه مبارک
صبح نازنینت بخیر گلم!!! از دیشب لباس هندونه ایت که زندایی فاطمه پارسال برات خرید و تنت کردی و اصرار داشتی که امروز با اون بیای مهد. آخه هوا گرمه گلم و اون مناسب پاییزه ( جای عکسش خالی). بابایی هم که هنوز افسرده است و فقط افطار و سحری میخوره و میخوابه...من و شما هم کاری به کارش نداریم و فقط وسایل و غذاشو آماده میکنم. همیشه اینجوری زودتر حالش خوب میشه تا اینکه سر به سرش بذاری..اما ما هم خسته میشیم دیگه. من هم که دارم امتحان صبر میکنم و تو خونه گله ای نمیکنم...و باعث و بانیشو به خدا واگذار میکنم.
از کله صبح هم که بعد رفتن بابایی اولش سوئیچ ماشینو گم کردم . به بابایی زنگ زدم گفت برنداشتم. دیگه خیلی دیر شده بود و سرویس هم که رفته بود. اما بالاخره پیداش کردم..بعد هم که نزدیک میدون دانشگاه یک دختر دیوونه یهو راه میفته و نزدیک بود با ماشینش بره توی در ماشین، سمت من و شما...سریع فرمون گرفتم و نذاشتم بخوره...اما تمام بدنم مدتی میلرزی. خدا باز هم بخیر کرد. صدقه انداختم و الان آرومم...
ایشاله به حق این روز تمام مسائل حل بشه و من به بدبیاری معتقدم. امیدوارم همه چی حل بشه...
خدا خودش بخیر کنه....
تو مهد واسه تولد امام حسن جشن گرفتن. شیرینی خامه ای و این گیفت پر از اسمارتیس و شکلات رو بهتون دادن.
کمی هم با لب تاب عکس گرفتیم...
اینجا محیا داره دست نازشو به صورت مانی میکشه و میگه : مانی ناسی..
آتیش پاره من
دم افطار تا اذان بدن رفتم دم پنجره تا به بیرون نگاه کنم و یک کم دعا کنم....شما هم اومدی کنارم ایستادی. از اونور خیابون یک دختر لاغر داشت رد میشد. داد زدی مهرناس، مهرناس رفت..و ازینکه دختره صداتو نشنید و رفت ناراحت شدی. قربون دل کوچیکت برم که تو شهر غریب و دور از همه اونایی که دوستشون داری زندگی میکنی و همش تقصیر منه. آخه من زندگی تو تهران و دوری از یکسری آدمها و سنتها رو بیشتر ترجیح میدم...
شما خیلی دختر خاله هاتو دوست داری. از وقتی چند ماهت بود با دیدن عکساشون آروم میشدی. اونا هم خیلی مودب هستن. و من و بابا علی دلمون میخواد تو مثل اونا مخصوصا مرجان بار بیای. مرجان 15سالشه اما یه دختریه با فهم وشعورات بیشتر از سنش. تمام فامیل تعریفشو می کنن.شاگرد نمونه مدرسه تیزهوشانه. نماز و روزه اش قطع نمیشه. حتی شبها با اینهمه درس نماز غفیله هم میخونه. طوریکه بابا و مامانش اینکارو نمیکنن. زبانش عالیه. خلاصه همه کاراش متعادله. هم نماز می خونه هم اهل ورزشه . دوستای خوبی داره. گل مامان دلم می خواد تو هم همینجوری بشی....
سر سفره افطار ازم قاشق خواستی. وقتی بهت دادم گفتی: مسسی عسیسم!!! منم از بس قشنگ گفتی کلی کتکت زدم...
مادرجون خیلی نگران ما بود و بارها تماس گرفت. آخریش هم که خواب بودی..