21/تیر/90
صبح با خبر موفقیت من، تلفنهای زیادی از خونه خودم و خونه بابا علی اینا برای تبریک داشتم. حتی اساتید محترم هم خیلی تبریک گفتن و قرار شد واسم کادو بخرن. وای چقدر اینکارو دوست دارم. تو تموم پژوهشکده هم پلاکارت (درست نوشتم؟؟؟) زدن. یکیش اینه....
حتی بابایی هم سایتش رو به همکاراش نشون داد و کلی پز از خودش در کرد
البته صبح قبل از اومدن به دانشگاه، رفته بودیم مرکز بهداشت دم خونه تا سونوام رو به دکتر نشون بدم. زود رفتیم و برای سرگرم کردنت، به مهدکودکی که همون نزدیکیها بود سر زدیم و شما با وسایل بازیش بازی کردی و کلی شاد شدی. نتونستم عکس بگیرم...
عصری هم که قرار بود با هم بریم استخر دانشگاه. اما دکتر تا 17:30 منو تو پژوهشکده نگه داشت و دیر شده بود. شما هم که تو این فاصله کلی با بچه ها بازی و خرابکاری کردی و خاله لیلا هم که کلی ازت پذیرایی کرد.
محیای دکتر هم اینجا بود. با هم دعواتون شد و اون طفلک مودبانه قهر کرد اما شما همه چی رو ریختی بهم و حتی دکتر ق رو هم زدی. طوری که گفت چقدر دستت قدرت داره...راست میگه...اما شما مگه نمیدونی ایشون کیه؟ ایشون استاد تمامه و جزء چند استاد برتر کشوره. واقعا آبروریزی کردی و ایشون اونقدر بزرگوار و خاضع اند که با مهربونی آرومت کرد. ببین یک آزمایشگاه دارای استاندارد بین المللی که ذره ای در اون نمیشه بی قانونی کرد رو به چه روزی درآوردی.
متاسفانه موبایلم شارژ نداشت و نتونستم از امروزت عکسی بگیرم.
تا رسیدیم خونه بابایی هم اومد. با کمک هم وسایل مسافرت رو جمع کردم اما معلوم نیست که بریم. آخه هنوز چیزی از تعطیلات تابستونه اعلام نکردن