محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

20/تیر/90

1390/4/22 10:00
نویسنده : مامان مریم
431 بازدید
اشتراک گذاری

Orkut Scraps - Good Morning

صبح قبل ازینکه با بابایی بیرید تو پارکینگ، جالب اینکه میدونی تو مهد اجازه خوردن  پستونک رو نداری و سریع درش میاری و میزاری و میزاریش رو میز. بااینکه خیلی دوسش داری. میگن هرچی به بچه عادت بدی همون کارو میکنه!!!!!!!!......اما دیگه بسه. خیلی خانم شدی. بخدا من خجالت میکشمز

بعدش هم میری اسپری بدن بابایی رو میگیری رو خودت و با دهنت میگی پیسسسس. فدات بشم که همه کارهای مارو تقلید میکنی..

به در مهد که رسیدیم دیدم سولماز جون داره ناخن پرنیا رو میگیره. ایستادم و چند تا عکس واسه وبلاگ امروز گرفتیم. سولماز جون خواست که عکسهای دوتاییتونو نذارم. آخه اون میخواد بذاره. پس من هم میزارم تا حرصش در بیاد. آخ اذیت کردن این مادر و دختر چه میچسبه....

این هم عکس عشقم تو راهروی مهد:

وای چقدر اسباب بازی:

آخه بچه!! کله صبح و تاب بازی؟؟؟:

محیا تو قفسه خالی کتابها، دنبال کتاب مورد علاقش میگرده و میگه: نیس:

 

 قفسه کتاب

عصری رفتم سونو، با شما. بماند چقدر طول کشید تا مسیر 5 دقیقه ای رو راه بیای. سر هرچیزی قهر میکردی و عینک و کلاه و دمپایی و عروسکتو پرت میکردی و من از خجالت آب شدم. زن و مرد کمک میکردن آرومت کنم نشد. با اعمال شاقه رسیدیم تا نوبتم بشه اونجا رو گذاشتی رو سرت. بدون کفش میرفتی سراغ همه چی حتی سطل آشغال. به نرده ها لیس میزدی و حتی روی زمین مینشستی. این هم عکساش:

محیا در حال دیوانه کردن من

اصرار داشتی که سوار آسانسور بشی. حتی نزدیک بود دستت بره توش. به آشانسور هم میگی هن

اسانسور یا هن

آدم چی بگه؟؟؟

این هم که endesh نبود. بدتر از این، با کله زمین خوردن و ورم کردنش بود. من هم با خونسردی فقط عکس میگرفتم ازت...بجز وقتی کله پا شدی... که جیغ بنفشی سر پرسنل اونجا کشیدم که چرا کسی نمیاد کارمونو ره بندازه...فورا یکی اومد و در عرض 5 دقیقه کارنون تموم شد. خدا ازشون نگذره که الکی مردمو معطل میکنن...

 

به هزار زحمت کارم تموم شد و تو مسیر خونه اونقدر قهر کردی و در خلاف جهتم فرار میکردی که نشستم روی صندلی کنار خیابون و گریه کردم. بادکنک یا بقول خودت تولد هم واست خریدم اما فقط 5 دقیقه سرگرم بودی. بابایی هم خونه بود و چون تازه از سرکار اومده بود نخواستم بیاد کمکم. اونم نمیدونست اوضاع اینقدر حاده....بعد شامت خسته شدی و خوابیدی. آخیششش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مائده
20 تیر 90 13:34
مرسی که خبرم کردی اینا رونشونم میدی که دلم بسوزه دیگه