18/ تیر/90
صبح ساعت 5:15 رسیدیم بابایی اومد دنبالمون و کلی از دیدنت ذوق کرد با اینکه خواب بودی کلی بوست کرد تا بیدار شدی. بنده خدا بد خواب شد و حتما الان سرکارش کلی خوابش میاد. شما رو که خوابیده تحویل مهد دادم و از خودم هم چیزی نمیگم...فقط دعا میکنم که تایم ناهار برسه و برم کمی استراحت. آخه سه شب پیاپی و فقط یکی دوساعت خواب. خدایا رحمی کن!!!
بعد رفتن به خونه چون خودت هم کسل بودی گذاشتی کمی استراحت کنیم و بعد دوش و چای سبز و در نهایت حالمون حسابی جا اومد.
داشتم چند تا اس ام اس میدادم که اومدی گوشی رو ازم گرفتی و انداختی یه طرف و گفتی اخه...و بعد خودت رو لوس کردی و انداختی بغلم. مانی فدات بشه که دلت همیشه تنگه و محبت ازت میباره. اما نمیدونم چرا من تو ابراز محبت حتی به شما دختر کوچولوم اینقدر ضعیفم و هیچوقت طرف مقابلم نفهمیده که چی تو دلمه. امیدوارم تو اینطوری نباشی