محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

افطاری وسط هفته

اصلا دلم نمیخواد تو افطاریها تنها باشیم. اولش قرار بود فقط مهراب اینا (دوست بابایی عمو محمد) بیان. اما بعدش یه دوست دیگشونو هم گفتم که بیان. آخه جفت خانوماشون رو خیلی دوست دارم و باهاشون راحتم. فروغ هم که هم رشته و همکار خودمه. افطاری مفصلی چیدم و هر کاری کردم اجازه ندادن شام رو بیارم. گفتن جا نداریم. فکر کن یه مرغ گنده شکم پر و یه قابلمه با 8 پیمانه برنج پخته شده موند رودستم.. بعد رفتنشون تکه تکه اش کردم تا بذارم تو یخچال. بوووی دلال تو شکم خانم مرغه، فضای خونه رو پر کرده بود.. طوری که باباعلی رو از اتاق خواب به آشپزخونه کشوند.. دل روزه داران آب نشه.. شما هم که تازه دوشب پیش خونه مهراب بودی و سروسایلش با هم نساختید. حالا واسه ...
25 تير 1392

عکسای جامونده

این هم چند تا عکس از آخر هفته ای که رفته بودیم شمال. یه روز رفت و فرداش برگشت: همش مشغول خوردن از سوپر خودمون بودی. اونوقت میگی مادرجون برام هیچی نمیخره. همش مامان بزرگ میره برام از مغازه آدامس موزی میخره پس اینا که میخوری چیه دختر. تازه سفارش خامه و تخم مرغ و یه چندتا چیز دیگه واسه صبحونه هم میدی. همه هم با دهن روزه در خدمت شمان.. خونه دایی جون اکبر که رفتیم، خان دایی جون دیر اومد و ظاهرا مشغله زیادی بابت مائل مرغداریش داشت. خیلی عصبانی و کلافه بود اما تا شما رو دید همه چی یادش رفت . شروع کرد به بازی و سروکله زدن با شما. اینجا داره جوجوتو میخوره و شما ناراحت و دلخور و گفتی: چسب میزنم از جاش در نیاد . اون هم خود...
24 تير 1392

روزهای اول ماه رمضون

چهارشنبه ای خاله جون گفت بیا بریم شمال. گفتم نه تو تازه اومدی.. عصرش رفتیم کمی 7 حوض گشتیم. پنجشنبه ای هم از خواب که بیدار شدیم مادر جون زنگ زد که شب خونه دایی جون دعوتن. کک رو انداخت و منم زنگیدم به باباعلی که داریم میایم دنبالت بریم شمال.. اونهم قبول کرد و حوالی ظهر راه افتادیم و 4و نیم خونه مادرجون بودیم. کمی خوابیدیم و رفتیم خونه دایی جون.. خیلی خوب بود. ماه رمضونی باید تو جمع باشی!! خیلی باصفا بود. جمعه هم افطاری خونه عمه بودن. شما هم از رفت تا برگشت خواب بودی. بعد افطاری هم رفتیم بساطمونو از خونه مادرجون برگشتیم تهران. بابایی خوابش میومد و تقریبا همش خودم روندم و تا برسیم خونه و جابجا کنم سحر شده بود. الان هم بشدت خوابم میاد. خدا ...
22 تير 1392