محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

زیارت امام رضا سه ماهگی

  روز دوازده فروردین ٨٩ بود که مادر جون و پدر جون تصمیم گرفتن با خاله جون عسل و محمدآقا برن مشهد. منم دلم خیلی میخواست. و چون تو مرخصی زایمان بودم مشکلی نداشتم. اما بابایی باید میرفت سرکار. بعد رفتنشون خیلی بغ کردم. از طرفی تعطیلات داشت تموم میشد و بابایی میرفت. به بابایی گفتم چه حسی داری وقتی میبینی دل زن و بچه ات شکست؟؟؟چیزی نگفت.شب شد و بابایی ناراحتیمو می دید. گفت میبرمتون مشهد و بعد زیارت ازونجا یکسره میرم تهران شما با بقیه بمونید. نمیدونید چه خبر خوبی بود. همینکاررو هم کرد و یک شبه برگشت تهران . ما هم با مهرناز جون موندیم . و واییییی خیلی خوش گذشت. دست بابایی درد نکنه. از گرما کلافه شدی گلم و شب یهو ه...
12 فروردين 1389

خاطرات 2 ماهگی

  که همش یا خواب بودی یا گرسنه...   وای بازهم که خوابم میاد.. یک چرت بزنم بدک نیستها..   اینجوری فیگور بگیرم خوبه مامانی؟؟؟ این چطور؟ آخه خانم محترم این چه وضعشه آخه؟؟؟ خاله جون وحیده از قصد دوربین رو نزدیکت آورد که زشت بیفتی عزیزم. مثه خودش. میکشیمش...  با تعجب به دوربین خیره شدی آخیششش از کرم زدن هم که اصلا خوشت نمیاد عشق بازی بابایی با دخترش...ما که حسود نیستیم...   سحر که با گروه کلاغهای سیاه اومدن خونمون تا برن خرید.. راستی سحر دیوانه وار دوستت داره.می...
19 بهمن 1388

خاطرات 1 ماهگی

    عزیزم میخام چند تا عکس ازون روزها که زشت و بامزه بودی بزارم. همه بچه ها از دل مامانیشون میان بیرون همینجورین دیگه..     چون هم کثیف بودی و هم زردی داشتی. اما دکتر سوادکوهی زردیتو کنترل کرد و کار به بستری شدن نکشید اینهم عکس ناز و خوشکلت بعد از حموم سه شب اول خیلی گریه می کردی بنده خدا زندایی زهره میومد و تا صبح دورت میداد.منم که زیاد عادت به شب بیداری نداشتم.بابا علی که از همون بیمارستان برگشت تهران سرکار و تا آخر هفته بعد واسه دیدنت دل تو دلش نبود. مجبور بود بنده خدا. جشن هدیه دادن تولدتو گذاشتیم وقتی بابایی اومد.یع...
19 دی 1388