زیارت امام رضا سه ماهگی
روز دوازده فروردین ٨٩ بود که مادر جون و پدر جون تصمیم گرفتن با خاله جون عسل و محمدآقا برن مشهد. منم دلم خیلی میخواست. و چون تو مرخصی زایمان بودم مشکلی نداشتم. اما بابایی باید میرفت سرکار. بعد رفتنشون خیلی بغ کردم. از طرفی تعطیلات داشت تموم میشد و بابایی میرفت. به بابایی گفتم چه حسی داری وقتی میبینی دل زن و بچه ات شکست؟؟؟چیزی نگفت.شب شد و بابایی ناراحتیمو می دید. گفت میبرمتون مشهد و بعد زیارت ازونجا یکسره میرم تهران شما با بقیه بمونید. نمیدونید چه خبر خوبی بود. همینکاررو هم کرد و یک شبه برگشت تهران . ما هم با مهرناز جون موندیم . و واییییی خیلی خوش گذشت. دست بابایی درد نکنه. از گرما کلافه شدی گلم و شب یهو ه...