بیاد روزهای خوابگاه
تایم نهار اولش رفتم یه فلش خریدم. چون فلشم سوخت. بعدش هم یه سر رفتم خوابگاه تا از تو سالن ورزشیش لباسامو بردارم. کسی تو سالن نبود و دلم گرفت. بیشتر از اون دانشجوهایی رو میدیدم که هر کدوم یه جای خلوت گیر میاوردن تا تو فصل امتحانات درساشونو بخونن. یاد خودم افتادم که همین روزها رو تو همین خوابگاه تجربه کردم..
هرچند روزهای خوبی بودن و دوستای خیلی خیلی خوبی برام خاطره های زیبا ساختن. اما واقعا زندگی خوابگاهی اونم تو فصل امتحانات عذاب آوره.. یادمه زمانی که صرف درست کردن غذا میکردیم بیشتر از زمان درس خوندنمون بود. چون راغب نبودیم غذای خوابگاه رو حتی برای چند روز بخوریم..
هیچ کس حاضر نبود که از درس خوندن دست بکشه و غذا درست کنه. همه درس خون و تا پارسال که برای کنکور میخوندن تو خونه هاشون با پادشاهی درس میخوندن. کل خونواده در جهت رفاه حال اینا رفتار میکردن.. اما حالا....
ما چندتا شمالیها غذا درست میکردیم و بقیه جمع میشدن دورش.. یادش بخیر دوستم مریم فداکارترین آدم تو این قضیه بود.
من هم اونموقع یه ضبط گنده دوبانده خریده بودم و با هدفون آهنگ گوش میدادم و رو تختم درس میخوندم. هیچکی باورش نمیشد. اما آهنگهای تکراری بهتر از سرو صدای بقیه بود....
خلاصه روزهای سختی بود. هرچند شیرین. اما من اصلا دلم نمیخواد که شما این روزها رو تجربه کنی و هرکجای دنیا که بری، همراهت میام و خونه زندگیمونو میارم کنارت تا راحت باشی.. هرچند یه سری از دوستای تهرونیمون شبای امتحان میومدن خوابگاه و میگفتن اینجا با دیدن بقیه بیشتر درس میخونیم. اونا میخوندن و ما در خدمتشون و پذیراییشون... آخ حرص میخوردیم. اما اتفاقا نمره های ما هم بیشتر میشد.. یادش بخیر...