محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

بیاد روزهای خوابگاه

1392/3/8 11:11
نویسنده : مامان مریم
535 بازدید
اشتراک گذاری

تایم نهار اولش رفتم یه فلش خریدم. چون فلشم سوخت. بعدش هم یه سر رفتم خوابگاه تا از تو سالن ورزشیش لباسامو بردارم. کسی تو سالن نبود و دلم گرفت. بیشتر از اون دانشجوهایی رو میدیدم که هر کدوم یه جای خلوت گیر میاوردن تا تو فصل امتحانات درساشونو بخونن. یاد خودم افتادم که همین روزها رو تو همین خوابگاه تجربه کردم..

هرچند روزهای خوبی بودن و دوستای خیلی خیلی خوبی برام خاطره های زیبا ساختن. اما واقعا زندگی خوابگاهی اونم تو فصل امتحانات عذاب آوره.. یادمه زمانی که صرف درست کردن غذا  میکردیم بیشتر از زمان درس خوندنمون بود. چون راغب نبودیم غذای خوابگاه رو حتی برای چند روز بخوریم..

هیچ کس حاضر نبود که از درس خوندن دست بکشه و غذا درست کنه. همه درس خون و تا پارسال که برای کنکور میخوندن تو خونه هاشون با پادشاهی درس میخوندن. کل خونواده در جهت رفاه حال اینا رفتار میکردن.. اما حالا....

ما چندتا شمالیها غذا درست میکردیم و بقیه جمع میشدن دورش.. یادش بخیر دوستم مریم فداکارترین آدم تو این قضیه بود.

من هم اونموقع یه ضبط گنده دوبانده خریده بودم و با هدفون آهنگ گوش میدادم و رو تختم درس میخوندم. هیچکی باورش نمیشد. اما آهنگهای تکراری بهتر از سرو صدای بقیه بود....

خلاصه روزهای سختی بود. هرچند شیرین. اما من اصلا دلم نمیخواد که شما این روزها رو تجربه کنی و  هرکجای دنیا که بری، همراهت میام و خونه زندگیمونو میارم کنارت تا راحت باشی.. هرچند یه سری از دوستای تهرونیمون شبای امتحان میومدن خوابگاه و میگفتن اینجا با دیدن بقیه بیشتر درس میخونیم. اونا میخوندن و ما در خدمتشون و پذیراییشون... آخ حرص میخوردیم. اما اتفاقا نمره های ما هم بیشتر میشد.. یادش بخیر...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان یاسمین زهرا
7 خرداد 92 14:29
یادآوری زندگی دانشجویی برام دردآوره

واقعا.. اما بمن کم خوش نگذشت.. عالی بود فقط شرایط درس خوندنش بد بود. چقدر صبرمون زیاد بود بخدا. الان اگه بود... واااای
مامان زهرا نازنازی
8 خرداد 92 5:10
سلام عزیزم

دلم خیلی براتون تنگ شده بود

ماشاالله محیا جون برای خودش خانومی شده

از خدای مهربون می خوام که همواره تندرست و شاد باشید



ممنونم عزیزم... ما هم دلمون تنگ شده بود
مامان مهرسا
8 خرداد 92 8:56
سلام .خوبيد؟خدا رو شكر كه حسابي به محيا گلي خوش ميگذره با اوقاتي كه با مامانش ميگذرونه.ان شاالله هميشه خوش باشي خوشگل خانم.

درسته زندگي خوابگاهي سخته ولي بچه مستقل ميشه. قبول داري؟ تازشم بزار بچه آزاد باشه يعني چي كه هرجاي دنيا باشي ميام همونجا...




دلم نمیاد مریم.. استقلالش تو حلقم. تو که با من هم اتاق بودی. ازمشکلات اونجا با خبریم... شاید نتونم باهاش برم (7-8-10 تا بچه های دیگه رو چکارکنم؟؟؟) و اونوقت میاد اینا رو میخونه و ازم بیشتر ناراحت میشه..


مامان آویسا
8 خرداد 92 11:02
واقعاً یادش بخیر. ماهم تو اتاق 3نفرمون شمالی بودیم و یک نفر هم یزدی. دوران خوبی بود. همیشه هم سفره ما پهن بودو آشپزی هم به راه. معمولاً آشپز دوران امتحان هم من بودم.به قول بچه ها ما جز لردهای خوابگاه بودیم و همه نوع غذایی به غیر از غدای رسمی خوابگاه(سیب زمینی)درست می کردیم. واقعاٌ دوران خوبیه. یادش بخیر من دانشجوی الزهرا بودم خوابگاه ها و فضای سبزش حرف نداشت بعضی وقت ها واقعاً دلم میخواد شب برم یه ساعت تو محوطه ش بشینم.یاد باد آن روزگاران یاد باد


واقعا یاد باید. من که اونقدر از اعماق جانم خواستم که دوباره برای عمری تو بهشتی مستقر شدم..
مامان ملینا
11 خرداد 92 9:33
مانی محیا همه رو بردی تو دوران دانشجویی و زندگی خوابگاهی .منم تو خوابگاه بودم وکلی خاطرات خشو دارم .واقعا یادش بخیر.


یادش بخیر