محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/ بهمن/90

1390/12/1 9:16
نویسنده : مامان مریم
429 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر.. دیگه چیزی تا عید نمونده و ما هم جز کارهای اداره، کار تو خونه نداریم و آماده عیدیم.. دیشب حدودهای صبح بود که خواب دیدی و جیغ کشان افتادی رو سرم و گفتی مانی شبکه نی نی بزن..آخه بچه جان 5 صبح کی حال تلویزیون داره..

صبح هم اصلا همراهی نکردی و همش نق دی و بد خواب بودی..حق داری بمیرم برات که مجبورم کله صبح بخاطر لباس پوشوندن بیدارت کنم..عزیزمی ... 

تا اومدم دم مهد دنبالت بهم گفتی مانی درسا خرگوش شده...من متوجه حرفت نشدم و خاله مهدیه ترجمه کردش... ظاهرا درسا موهاشو خرگوشی بسته بوده..

داشتم به مامان بردیا میگفتم که 3 و رب شده؟ من کارت نزدم و کمی بعد که داشتم شما رو رو صندلیت میبستم گفتی مانی برو کارت بزن دیده ( دیگه)و من موندم که شما چطور به حرفای ما بزرگترها دقت میکنین..

بعد از دانشگاه مستقیم رفتیم خیابون ولیعصر نمایندگی بنتون که 40% و دی بنهامز که 50% حراج کرده بودن..بعضی چیزاش میارزید خوب بود.. اما من لازم نداشتم..چیزهایی هم که میخواستم خیلی تو حراجش هم گرون بود.مثلا یه اُور بلند 550 هزارت که تو حراج 250 شده بود..آخه مگه تو زندگی خرجهای دیگه نیست که آدم نیم میلیون بده واسه یه اُور.. اونم من که سالی چندتا اگه نخرم میترکم...

بعدش هم که شما اونقدر مانی مانی صدام زدی و هی میگفتی مانی ازینا شما داری (آخه بچه من اگه داشتم اینجا چکار میکردم) و گفتی بریم و راه نمیومدی و لابلای رگالها گم میشدی و جیغ میزدی که من برای جمع آوری آبروی از دست رفته ، ترجیح دادم سریع عرصه رو ترک کنم...

راستی از پارک ماشین بگم..تو کوچه کناری بزور اندازه ماشینمون جا بود.. همه ماشینها ایستادن تا من پارک کنم..یه آقایی سرشو از شیشه بیرون آورد وگفت خانم وقت ما رو نگیر..عمرا جا بشی و بتونی پارک کنی.. بعد اجازه دادم که تشریف ... رو ببره. بعد سریع با چندتا جلو عقب قالب شدم و بگمونم راننده ها دلشون میخواست برام سوت بکشن و هورا بگن.. حیف که اون خر کله رفته بود... باور کن تا ماشین جلویی دو انگشت و پشتی 4 انگشت فاصله داشتم..

ای ول مانی راننده، ای ول مانی پارک ِ دوبل، ای ول دست فرمون...

تو خونه یهو دیدم میگی اول غذا بیسم الله و فهمیدم تو مهد یاد گرفتی و اونقدر اینو شیرین گفتی گفتم بهونه ای بشه تا به دایی جونها زنگ بزنم و بهشون بگی تا حض کنن.آخه خیلی وقت بود صداتو نشنیدم هرچند دایی جون قاسم همش زنگ میزنه و ازم حالتو میپرسه..

اول با علیرضا و دایی جون اکبر صحبت کردی و براشون خوندی..بعد که حرفات تموم شد یهو گفتی دایی جون شما مو نداری؟؟؟؟ و من خشکم زد و دایی جون هم کلی بهت گفت پدرسوخته و ازین حرفها..آخه بچه من نمیدونم چرا کچل بودن داییهات واست شده دغدغه و تا یکیو میبینی که مو نداره میگی دایی جون شدی؟ کلی خندیدیم خلاصه..بعد به دایی جون قاسم هم همینو گفتی و اونا هم قول دادن وقتی دیدنت زبونتو گاز بگیرن..

تو خونه دنبالم راه میفتی و هرکاری میکنم تقلید میکنی..موهاتو باز میکنی و دمپایی میپوشی و میگی مانی موهای من هم بلند شده و خودتو کج میکنی تا موهات بلندتر بنظر بیاد..من فدای این ادفارات بشم..

بعد بابایی اومد و من هم رفتم دندونپزشکی تا روکشام رو جا بذاره... زود کارم تموم شد و برگشتنی واست کلی پوشک خریدم.. همشو تو خونه قطار کردی و باهاشون بازی میکردی..باز هم آرزو میکنم این آخرین خرید پوشکت باشه..

بعد بهم گفتی مانی امشب خیلی دوست دارم این امشبش واسه چی بود نمیدونم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان ملینا
1 اسفند 90 13:35
سلام الهی چقدر دخترت شیرین زبون شده آفرین که بسم الله هم می گه در کل هزاران مرتبه آفرین و ای ول جانانه به شما که دست فرمونت خوبه و آبروی ما خانمها رو حفظ کردی این شاخه گل هم برای شما


ممنون گلم مرسی
مامان صدف
1 اسفند 90 14:12
خر کله رو خوب اومدی
عمه نرگس
1 اسفند 90 15:56
=Dهوراااااااااااااااااا مانیییییییییییی
پرنیا جون و مامانش
2 اسفند 90 9:31
ماشالله به این چشای نازت عزیزم