محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

17/ تیر/90

1390/4/20 11:12
نویسنده : مامان مریم
338 بازدید
اشتراک گذاری

تا ظهر استراحت کردیم و کمی وسایلم رو برای برگشت اماده کردم و شما هم کل زندگی مادرجون رو ریختی به هم. کمی هم بخاطر سرمای شدید کولر سرما خوردی. عصری رفتیم واسه جشن اصلی عروسی. وای که چقدر عشق میکردی. با آهنگ و رقص نور..چشم ازش برنمیداشتی

کلی با مهرناز و سحر و پریسا رقصیدی .

واست لباس عروسی رو که مادرجون از سوریه آورد پوشیدم و رفتی کنار عروس و عکس دونفره گرفتین.بادکنکها رو کندین و باهاش بازی کردین. بعد عروسی هم که همه رفتن کنار دریا، من و شما و دایی جون وحید اومدیم بابلسیر، واسه برگشت به تهران. برگشتنی هم خیلی خوب بود و شما همش خواب و اذیت نکردی...چقدر میارزید که رفتیم. خیلی خوش گذشت.

این هم عکس دوماد که تو این گرما از دست کفشهای عرق کرده اش خسته شد و با دمپایی پلاستیکی اومد وسط مهمونها. میگن با دوچرخه هم یک سر رفته تا خونش. خدا وکیلی این پسر خیلی جوکه....مهرسا هم که خیلی حسسسسساسسسس

 

اینبار که رفتیم، چون همش عروسی بودیم و ماشین هم دست بابایی بود نتونستیم به مامی بزرگ سر بزنیم. هرچند تازه پیش ما بودن و از طرفی قراره این هفته واسه تعطیلات تابستون بریم شمال پیششون. کلی وقت داریم که به همه سر بزنیم...

راستی از بابایی بگم و نبود ما. همیشه دوست داشت دور از سروصدای من و شیطنتهای شما کمی بتونه استراحت کنه. فرصت خوبی بود که ما نباشیم و بره خونه عمه و بخوره و بخوابه. یک روز گذشت همه چی عالی بود. روز دوم زنگ زد که زودتر بیایید عروسی بسه.گفتم اینهمه راه رو اومدیم و کلی هزینه کردیم و اصلش عروسی جمعه رو نریم؟؟؟گفت نه حنا بندون رفتین کافیه. فهمیدم دلش تنگ شده و از نبود ما خسته شده...یک اس ام خنده دار واسش زدم و از دلش درآوردم، هرچند میدونستم واسه دخملش دلش بیشتر تنگ شده.متن پیام:

بابا علی: در حسرت دیدار تو آواره ترینم                  مامان مریم: مرسی!!!!

اعتماد بنفس رو داری؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پري
18 تیر 90 10:47
سلام ماني جون
ماشاا... چه دخمل نازي داري..خدا حفظش كنه...باورت نميشه من همه صفحات وبلاگت رو خوندم نه اينكه بيكار باشم امروز كلي هم سرم شلوغه. ولي خيلي از وبلاگ و مطالبت خوشم اومد برا همين تا آخر خوندمش
خدا زهره جون را رحمتش كنه...
برام جالب بود دقيقا"‌روز عروسي خواهرم (26/2/87) كه الان يه پسر 15 ماهه داره و شرايط زندگيش مثل شما بود (خودش تهران و شوهرش شيراز بود)، شما هم عروسي كردي. من هم 26 تير 87 يعني دو ماه بعدش مزدوج شدم و باز با دوري از شوشو كه داستانشو تو وب دخملي گذاشتم...
من شما را لينك كردم ...شما هم دوست داشتي افتخار بده...قربانت.


مرسی عزیزم شما به ما لطف داری. آره واقعا سخته.دوری از شوشوها.(البته بودنشون هم داستانهای خودشو داره مگه نه؟؟؟؟
مامان فاطمه‌شهرزاد
18 تیر 90 10:50
باسلام
خيلي دختر نازي داريد انشاءالله 120 سال عمر كند انشاءالله عروسي خودش و ما را هم دعوت كنيد


ممنون عزیزم لطف دارین