ماکارونی
مانی: محیا میخوای الان ماکارونی بخوری برات بیارم
محیا: نه
مانی: اِ چرا؟؟؟ شما که خیلی ماکارونی دوست داری..
محیا: ( در حالیکه دست به لباسش میکشه) لِباش کثی میشه..
مانی:
و مانی بعد چند دقیقه شوک، تو خونه دنبالت میکنه و میگه فدای سرت. بدرک که کثیف شده...شما نوش جان کن. مانی میشوره... و شما هم میدوییدی و میخندیدی...کامل میفهمی که شیرین زبونی میکنی و ما خوشمون میاد
و بابایی که شاهد این گفتگو بود کلی خنده اش گرفته بود..
داشتم ماکارونی رو واست میکشیدم که رفتی سراغ دستمالی که روی کابینت بود و گرفتیش تا بندازی رو پات..این کار رو همیشه موقع خوردن غذا انجام میدی...دختر تمیزم...تا کشیدیش کل سبزیهایی که روش در حال خشک شدن بود ریخت کف آشپزخونه..و کلی هول کردی...بقول بابایی زیاد ازت تعریف کردیم..و با هم سبزیها رو جمع کردین و منم مجبور شدم دوباره بشورمش..و ماکارونیت رو نوش جان کردی و بعدش با اینکه لباست تمیز بود عوضش کردم و رفتی تو رختخوابت