18/ مرداد/90
صبح تو پمپ بنزین از خواب بیدار شدی. شیر آماده داشتم و تا مهد خوردیش. وقتی کفش نوعت رو دیدی کلی ذوق کردی و با لباسهای نو رفتی سراغ خاله رویا و بچه ها و هی به لباسات دست میکشیدی و پاهاتو بلند میکردی تا همه چیزهای جدیدتو ببینن. قربونت برم. وقتی بزرگ بشی خودت خنده ات میگیره...
ظهر کمی دیرتر اومدم دنبالت:
آخه ساعتهای کاری رو دوباره نیم ساعت اضافه کردن و مربیهای مهد نمیدونن بخوابوننتون یا نه....واسه اینکه وسط خوابت اومدم دنبالت بد خواب شدی و تا عصر نخوابیدی.با وجودیکه خودم خوابیدم و شما کنارم دراز کشیدی و با صورتم ور میرفتی و با اون انگشتای کوچیکت دست به چشم و ابروم میکشیدی و اسمشونو میگفتی و تمام خستگیمو از بین بردی. اما بعد اینکه واسه درست کردن افطاری پاشدم دوباره گریه میکردی و حتی دفتر مهدتو هم پاره کردی..من هم با دهن روزه دیگه صبرم سرومد و وقتی که تو آشپزخونه کنار تابه روغن و کتری جوشیده پامو می گرفتی و ولم نمیکردی....عصبانی شدم و دعوات کردم و از آشپزخونه انداختمت بیرون. دختر نازم منو ببخش..این گرما و روزه و روزهای طولانی ...کمی بهم حق بده اما منو ببخش...
ساعت 8 بود و نیم ساعتی تا افطار مونده بود که بابایی به دادم رسید و به هزار زحمت خوابوندت...و ما یکبار بدون حضور لطیف تو، اما بدون عجله افطار خوردیم. چون مجبور نبودیم سفره رو زود جمع کنیم تا با چایی نسوزی..همه چی رو نریزی و ..اما وقتی اومدم دیدم خوابی، کلی از دست خودم ناراحت شدم و باز هم به خودم قول دادم صبر رو در این ماه مبارک بیشتر امتحان کنم نه اینکه کم طاقت تر بشم..
عکس که ندارم ..یک کم پستمو قشنگش کنم...