4/تیر/90
صبح با بابایی اومدیم تو پارکینگ به عزم سرکار. شما خونه پیش خاله جون و بچه ها موندی..چه عشقی میکنی مگه نه؟؟ اما این خوشی فقط تا چند ساعت دیگست و اونا میرن و معلوم نیس تا کی به خونمون بیان...خیلی بودنشون واسه من و شما خوبه و بعد رفتنشون احتمالا کلی گریه خواهم کرد...
اما امشب دوباره از شمال مهمون داریم. شاید با اومدنشون از ناراحتیم بکاهن...
رسیدم خونه خواب بودی و رفتنشون رو ندیدی. آژانس گرفتم و فرستادمشون. اما بچه ها خیلی دمق شدن و مرجان تا رسید اس ام زد که هنوز صدای محیا تو گوشمه و دلم براش تنگ شده. بابایی هم زود اومد تا قفل در رو درست کنه. به مامان بزرگ هم زنگ زدم ولی طبق معمول صحبت نکردی..آخه دلش واست تنگ شده بود.. عصری کلی آشپزی کردم، ژله بستنی و قورمه سبزی و خوراک مرغ و شامی بابلی درست کردم. و در کمال تعجب دیدم میگی مانی مُس بده. یعنی موز بده. نمیدونی چه حالی شدم !!! دنبالت کردم و گازت گرفتم. این چیزها رو تو مهد یاد میگیری و میای خونه هنر نمایی میکنی. مامان فدای هوشت بشه الهی...
ساعت ٩ بود که مهمونها اومدن. با محمد جواد یک کم بازی کردی و اونا هم بعد شام رفتن و ما دوباره شدیم سه تا...