30/ خرداد/90
نمیدونم چرا ازینکه دیگه این روزها تکرار نمیشه یهو دلم گرفت و روزها میگذرن و بچه ها روز بروز بزرگتر میشن و بزرگتر ها به خطوط چهره شون اضافه میشه و ما هم متوجه تغییراتی که در ما ایجاد میشه نیستیم .
هنوز وقت نکردم که ساعتها بشینم و به چهره مهربان پدر و مادرم زل بزنم تا سیر بشم. چقدر با همه آدمها واسم فرق دارن. اینو روزی فهمیدم که خواستم واسه روز پدرو مادر واسشون کادر بخرم....بدون استرس ازینکه نکنه نپسندن....میدونستم هرچی بگیرم با کمال میل خوشحال میشن. هرچند دنیا رو جلو پاشون بریزم کم گذاشتم...
و نیز هنوز وقت نکردم شما دختر گلم رو ساعتها در آغوش بگیرم و بارها بهت بگم که چقدر دوستت دارم...
و همسر عزیزم که گاهی از بی توقع بودنش عصبانی میشم. باشم شاده و نباشم صداش در نمیاد.
چرا همیشه کارهای عقب مونده دارم؟؟؟....چرا هیچ وقت نمیرسم؟؟؟؟....امیدوارم هم شما و هم اونا منو ببخشید...از صمیم قلب دوستتون دارم....
عصری هم رفتیم اطراف خونه ولخرجی!!! چیزی لازم نداشتم. اما آخر ماه رو بخاطر همین یک روزش دوست دارم. روزی که حقوق میگیرم میرم خرید و تا خسته بشم، از هرچی که خوشم بیاد و نیازم باشه میخرم. اینجوری تمام خستگی یک ماه از تنم بیرون میره. البته اونقدری نمیشه...و عوضش بقیه روز های ماه رو با برنامه پیش میرم...
موقع خرید بابایی زنگ زد که دوستش عمو صابر شب میاد خونمون. صابر داداش خدابیامرز عمو ساحله. البته وقتی اومد شما خواب بودی...
محیا و هانا در لابی مهد و در انتطار مادر..
تیپ روز محیا...
اینهم پرنیا که امروز کلی سربه سرش گذاشتم و گفتم مامانت نمیاد دنبالت. اونهم کلی گریه کرد...
تو خونه اعضای بدن رو از شما با جزئیات پرسیدم. همشو کامل جواب دادی. بجز ابرو که نمیدونم چرا تا بحال یادت ندادم.
عصری هم با بابایی رفتیم از فروشگاه جدیده مای بی بی واسه شما پوشک خریدیم. به گمونم باید یک سایز بزرگتر میخریدیم.. آخه تپل تر شدی گلم...