محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

25/ تیر/91

1391/4/25 14:53
نویسنده : مامان مریم
869 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بخیر

عجب خواب لذت بخشی. از 8 دیشب تا 6 صبح. خیلی چسبید..هوا هم بارونی بود نم نم و منو یاد هوای شمال انداخت. تو مسیر نگه داشتم تا صبحونه بخریم. گیر دادی پفک و عمو گفت ما صبحها پفک نمیفروشیم. یه ترد برداشتی و تا راه افتادیم گفتی مانی ج ی ی ی ی ش !! به همین کشداری! منو داری وسط اتوبان..اینجور که شما گفتی یعنی لحظه های آخر تحملته.

منم کلی صحبت که بهش بگو الان میرسیم مهد و اگه بزنیم کنار آقا پلیس دستگیرمون میکنه و خلاصه ازین حرفها. تا رسیدیم تشریفات دانشگاه به راه بود و گفتم واای یه دور شمسی قمری باید بزنیم. اما نه خدا رو شکر.

گرفتمت و سریع کارت زدم و بعدش هم تو دبلیو سی. خدا رو شکردریغ از اینکه قطره ای خودتو نجس کنی... بعد رفتی تو کلاس و بیسکویتتو مهربونانه بین دوستات تقسیم کردی. امیدوارم جلوی صبحونه و نهار و شام امشبشونو نگیرهنیشخند

محیا پس از رهایی از فشاری که بهش اومده بود، اکنون خوشحال بنظر میرسه:

چه مهربونی دخملم:

خاله بهار هم طفلکی کله صبحی ، با خارج کردن میوه های بچه ها از کیفشون، داشت با کارتکس بهشون اموزش میوه میداد:

دانی هم که آمادگی عکس گرفتن بالایی داشت تا صداش کردم ژست گرفت و منم انداختم. خداییش محیا هیچوقت همراهی نمیکنه. ده تا عکس میگیرم تا تصادفی تو یکیش به دوربین نگاه کنه. آفرین پسر خوب.

تازه خاله بهار مونده بود که دنی شیرشو از کجا برداشته. پرسید دانی این شیر رو از کیف خودت برداشتی. اونم گفت آره..نوش جونت..طفلک دوتا چشم که بیشتر نداره..

 دخترم ازامروز ببعد، شاید دیگه وقت نکنم روزانه برات چیزی بنویسم و لی سعی میکنم ماهی چند بار پستهای جدید برات بذارم. فکر نکن ازین کار خسته شدم. اما سعی میکنم هیچی راجع بع تو رو از قلم نندازم. بهت قول میدم... دوستت دارم تا بعد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

یکتا
25 تیر 91 10:27
وای خاله جون گفتی دلم کباب شد از اون روتختی های خوشگل صورتی که نمیشه تو تهران استفاده کرد. خداییش با این هوای کثیف که نمیشه یه پرده خوشگل استفاده کنی به مردم بیچاره حق نمیدی اخرهفته برن شمال هوای پاک بخورن.


چرا؟ اما بمن هم حق بده. بخدا کلافه میشیم اساسی
مادر آیاتای
25 تیر 91 11:19
مریم جونم خیلی باحال بود.کلی خندیدم.اون محیا و بعد از دسشویی که دیگه اشکمو درآورد. خدا نکشت بچه مردم به یه دونه بیسکوئیت نمیتونه دیگه ناهار و شام بخوره؟نکنه معده شون تعجبم بکنه؟!!!
مامان ملینا
25 تیر 91 12:22
محیای شیرین خیلی دوستت دارم بالاخره تونستم تمام پستها رو بخونم .
مریم جون شما رو هم دوست دارم اخه خیلی مهربونی عزیزمممممممممم


ممنون گلم شما بیشتر
مامان دانیال
25 تیر 91 14:18
آخی. قربون پسرم برم. آره شیر خودش بود. براش گذاشته بودم تو جیب کیفش. مرسی که از دانی عکس گرفتی ماانی. مرسی از محیای جیگر که بیسکوئیتش رو به دانی هم داده. بووووووووووووووووووووس برای محیا و مااااااااااانی


مرسی خاله قابل نداشت..
مامان ریحانه
26 تیر 91 8:44
سلام وای چقدر خوشحال شدم از دیدن دخترم توی کلاس و در زمان غیبت خودم ممنون از عکاس حرفه ای نی نی وبلاگ که لحظه ای شیرین رو شکار می کنه و دخمل شرین ترت هم بذل محبت می کنه 6 تا بوس


ممنون خاله جان قابل نداشت
مامان محمدرضا
26 تیر 91 9:19
محیای خوشگل من چطوره.
دیگه حسابی خانوم شده .


ممنونم خاله جونی
محیا یعنی تمام زندگی
26 تیر 91 9:32
سلام چرا دیگه نمی تونی روزانه بنویسی
[hr
وقت گیره خواهر. هر چی یادم اومد مینویسم..اما هر روز هستم
مهدیه
29 تیر 91 5:31
سلام وب خوبی داری برای تبادل نظر به ما هم سر بزن.


ممنون