25/ تیر/91
صبح بخیر
عجب خواب لذت بخشی. از 8 دیشب تا 6 صبح. خیلی چسبید..هوا هم بارونی بود نم نم و منو یاد هوای شمال انداخت. تو مسیر نگه داشتم تا صبحونه بخریم. گیر دادی پفک و عمو گفت ما صبحها پفک نمیفروشیم. یه ترد برداشتی و تا راه افتادیم گفتی مانی ج ی ی ی ی ش !! به همین کشداری! منو داری وسط اتوبان..اینجور که شما گفتی یعنی لحظه های آخر تحملته.
منم کلی صحبت که بهش بگو الان میرسیم مهد و اگه بزنیم کنار آقا پلیس دستگیرمون میکنه و خلاصه ازین حرفها. تا رسیدیم تشریفات دانشگاه به راه بود و گفتم واای یه دور شمسی قمری باید بزنیم. اما نه خدا رو شکر.
گرفتمت و سریع کارت زدم و بعدش هم تو دبلیو سی. خدا رو شکردریغ از اینکه قطره ای خودتو نجس کنی... بعد رفتی تو کلاس و بیسکویتتو مهربونانه بین دوستات تقسیم کردی. امیدوارم جلوی صبحونه و نهار و شام امشبشونو نگیره
محیا پس از رهایی از فشاری که بهش اومده بود، اکنون خوشحال بنظر میرسه:
چه مهربونی دخملم:
خاله بهار هم طفلکی کله صبحی ، با خارج کردن میوه های بچه ها از کیفشون، داشت با کارتکس بهشون اموزش میوه میداد:
دانی هم که آمادگی عکس گرفتن بالایی داشت تا صداش کردم ژست گرفت و منم انداختم. خداییش محیا هیچوقت همراهی نمیکنه. ده تا عکس میگیرم تا تصادفی تو یکیش به دوربین نگاه کنه. آفرین پسر خوب.
تازه خاله بهار مونده بود که دنی شیرشو از کجا برداشته. پرسید دانی این شیر رو از کیف خودت برداشتی. اونم گفت آره..نوش جونت..طفلک دوتا چشم که بیشتر نداره..
دخترم ازامروز ببعد، شاید دیگه وقت نکنم روزانه برات چیزی بنویسم و لی سعی میکنم ماهی چند بار پستهای جدید برات بذارم. فکر نکن ازین کار خسته شدم. اما سعی میکنم هیچی راجع بع تو رو از قلم نندازم. بهت قول میدم... دوستت دارم تا بعد