محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

21/تیر/91

1391/4/25 10:40
نویسنده : مامان مریم
851 بازدید
اشتراک گذاری

صبح تا دیروقت خواب بودیم. بیدار که شدیم گفتم باید کارای دکتر رو انجام بدم. هر چند مادرجون اینا درحال شستن فرش بودن و من نمیتونستم کمکشون کنم. بابایی رو تا جایی رسوندم و من هم با ماشین برگشتم تا عصر بعد تموم شدن کارم من و شما دوتایی بریم اونجا..

امروز ظاهرا بچه ها تو مهد آب بازی داشتن. جای شما خالی. تو پست دانی عکساش هست..

http://danial1389.niniweblog.com/post143.php

از فرصت استفاده کردی و آب بازی.. حالا دوستاش بگید آب بازی شما بهتره یا من؟؟؟

خاله جون هم رفته بود مهمونی و من شما تنها بودیم. مادرجون بهم گفت نهارو آماده کنم. کمک نخواست ازم.. اما از یه طرف شما، از طرفی کار خودم و نهار و باید حموم هم میرفتم. این بود که برنج چندین نفر رو تبدیل به شفته گل کردم و رفتم سراغ کارام..

ظهر که همه جمع شدن حسابی مسخره ام کردن. آخه تو شمال برنج زود وا میره. من که یکماه اونجا تو خونه خودم بودم یه بار برنجم خوب در نیومد. بگذریم. تا ساعت سه کارم تموم شد و نهار خوردیم و شما هم که یکی دوساعت قبل خاله جون اومده بود دنبالت و رفتی خونشون و من هم اومدم تا هم شما رو بگیرم وهم با اینترنتشون ایمیلامو بفرستم. 

کلی خونشون گند کاری کردی و فرشا رو نجس کردی و ارز من جز خجالت چیزی نذاشتی. بچه ها هم شستنت و شما هم از حوله تن پوش مهرناز خوشت اومد و خاله جون قول داد فردا برات بدوزه و بعنوان شیرینی تخت بچه ها بده بهت. چون خیلی تو خریدش زحمت کشیده بودی..

محیا با حوله مهرناز:

اینجا هم رو تخت جدیدشون نشستی و ادعای مالکیت میکنی و میگی مانی این تخت خودمه ببریمش خونمون:

از اونجا هم رفتیم خونه مامان بزرگ. شما تو راه خوابیدی و سه چهار ساعت خونشون خواب بودی و اصلا بیدار نمیشدی و طفلکها منتظر که کی بیدار میشی.. من و بابایی هم هوا چون خوب بود یه گشت و گذاری کردیم و مامان بزرگ مواظبت بود تا بیدار بشی.

دست امین جون هم امروز شکست و گچ گرفته بود و شما اونجا همش تو دلت بود و براشون توضیح میدادی...

شاممونو خوردیم و من و شما برگشتیم . کسی خونه مادرجون نبود و رفتیم خونه مهرناز اینا دنبال بچه ها و رفتیم خونه مادرجون . هوا هم حسابی بارونی شد و فرشها هم که نگو... 

یه عکس خوشگل هم تو ادامه مطلب هست..نیشخند

و این هم از نمای کلی:

بله، اونا که دود و دم تهرونو ندارن. رو تختیهای روشن میخرن. چرم سفید تو تخت کار میذارن.. باور کن اون پرده اتاقش شاید ده سال پیش خریدن. آخ نگفته. الان هم بخاطر همخوانی نداشتن با بقیه چیزها و بچگانه شدنش میخوان عوضش کنن.. اونوقت پرده های خونه ما یه ساله هر چی بشوریش چک مرد میشه..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان دانیال
25 تیر 91 8:54
چه عکس قشنگی. چه تخت قشنگی (مبارکه). چه جای قشنگی و از همه مهمتر چه خانم قشنگی.


میسی خاله جون..
مادر آیاتای
25 تیر 91 11:24
مانتوت منو کشت خانوم...


دیگه!!!! حسودی میکنی. مثل دوربینم؟؟؟؟ راستی یه حاج آقا اومد تو جشن نیمه شعبان ما دقیقا همین شکلی بود لباسش.عکسشو گذاشتم.. جسارت نشه. لباس ما که قداست لباس اونا رو نداره...
مامان ملینا
25 تیر 91 12:06
محیا چقدر ناز شدی تو حوله .خوب خونه خاله است دیگه نجس هم کرده باشه عیبی نداره وقتی بزرگ شد جز خاطرات می شه و تعریف می کنه و می خنده هههه.
تخت ها خیلی خوشگل شدن واقعا نازن دستتون درد نکنه .عالیه عالیه


ممنونم خاله لاقابل