محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

برگشتیم اما بدون تو..

دیشب از شمال برگشتیم.  اما بدون تو... همه اصرار کردن که بمونی ما هم دیدیم که واقعا خونه مادرجون بهت خوش میگذره و دوست داری بمونی.. تا مجبور نباشی هر روز 6 صبح بیدار بشی تا مجبور نباشی ساعت 2 بعد از ظهر کرم آفتابی بزنی و تو گرما برت گردونم خونه تا مجبور نباشی 56 تا پله رو با قدمهای کوچیکت برداری و بگی مانی خسته شدم. جو جو ام درد گرفت ..( منظورت هوایی بود که تو قفسه سینه کوچیکت حبس میشد و اذیتت میکرد) تا مجبور نباشی برای یک لحظه خوشی به هر دری در بزنی.. تا مجبور نباشی برای کارهای بدت و شیطنتهات تنبیه بشی.. تا مجبور نباشی تو مهد قانونهای بشین نشین و بکن و نکن رو با دقت رعایت کنی.. فکر میکردم راح...
28 آبان 1392

دلم برای تو تنگ است

تا صفحه وبلاگتو باز کردم دستم لرزید و چند دقیقه ای اشک امونم نداد!! دیگه عکسی ازت ندارم تا به تصویر بکشم.. تا موقع کم کردن سایزش هی قربون صدقت برم.. دخترم خیلی دلم برات تنگ شده خیلی .فکر میکردم اگه نباشی خیلی جاهها میرم و خیلی کارها میکنم. اما تو نبودت کارم فقط تو خونه موندنه.. نمیدونم کی میرسه که جلوی در خونه مادرجون بغلت کنم..بوت کنم. بویی که حتی باباعلی هم حسش نمیکنه و فقط و فقط من.. ...
18 مرداد 1391

نمیتونم باور کنم..

هر جا میرم، میبینمت، عادت کردم به همیشه بودن تو!! آروم میشم، وقتی پیشم، باشی دلم خوشه به دیدن تو!! کاش همینجوری بمونیم من و تو ، من عوض نمیشم و تو هم نشو!! بیا با هم بمونیم فقط همین، من که جایی نمیرم تو هم نرو!! این حس قشنگو مدیون تو هستم، تو با منی و من از عشق تو مستم! دستاتو میگیرم حس پر پرواز، دنبالت تو ابرها، باز پیش منی باز!! دخترم امیدوارم زودی ببینمت. راستی فردا برات آش پشت پا میپزم تا زودی برگردی پیش خودم.. ...
17 مرداد 1391

گزارش غیر تصویری از محیا جونم

تو این چند روز فقط دوبار باهام صحبت کردی  و چون آخرین بار ازت پرسیدم بیام دنبالت بریم خونمون و مهد، میترسی گوشی رو برداری تا باز هم ازین حرفها بزنم..هر وقت زنگ میزنم میگی : میخوام خونه خالشون ناس بمونم.. بله عزیزم خوش میگذره دیگه. نازت خریدار داره هوارتا .. مادرجون که تا دیروز تک و تنها بود این روزها دم به ساعت باید پذیرای کسایی باشه که تا از اطراف رد میشن یه سری هم خونه مادر جون بزنن تا محیا رو ببینن و براش چیز میز بخرن. دایی جونا و پسر دایی ها بخصوص علیرضا همش اونجان. ماه رمضونی بازار گرمی خوبی براشون کردی و روزا براشون زود میگذره و من میترسم بعد برگشتنت دپرس نشن.. موندم تو اینهمه علاقشون به تو خوشگلم..بقول ماد...
17 مرداد 1391

تقدیم به یکدانه دخترم.....

همین که مینویسم و به واژه میکشم تورو               دوباره بار غم میشینه روی گونه های من همین که میشکفی مثه یه گل میون دفترم             دوباره گرمی لبات دوباره بوسه های من همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت!!!! گریه فقط کار منه تواشکاتو حروم نکن                به واژه ای نمیرسیم اینجوری پرس و جو نکن فاصله ها مال منن تو فاصله نگیر ازم             &n...
16 مرداد 1391

عکسهای شمال محیا تو ماه رمضون

دیگه بادکنکای مغازه رو تموم کردی و این آخریش بود. رفتی از درخت انجیر چیدی و دستتو زدی به گردنت و خارش شدید گرفتی. منم بردم شستمت..(امین جون با دست شکسته رو ببین)   محیا خونه خاله جون عسل: قربونت برم که اینقدر اونجا خوشی این شامپوی شرک رو خاله جون سمانه و ماسکشو خاله جون ناس برات خریده. من نمیدونم چرا ازین غول بی ریخت اینقده خوشت میاد.. قربون مژه های بلندت که از اون تو زده بیرون. شرک با این مژه قشنگی ندیده بودم تا حالا.. این عکس رو هم داشته باشین چون تا دوهفته دیگه عکسی از عشقم ندارم تا براتون بذارم. بعدش هم که تعطیلاته و .. اینجا هم در حال جابجا کردن لباسای نوزادیت بود...
15 مرداد 1391

این روزها..

- بابایی تو این گرما با دهن روزه گرما زده شد و دم افطاری دراز کشیده بود..وقتی اومدی طرفش، گیرت انداخت و با فشار گرفتت و خوردت. شما هم گریه کنان خودتو نجات دادی و اومدی سمت من و تو مسیر برگشتی بهش گفتی مگه من کباکَم منو میخوری؟؟؟!!! - محیا تو دستشویی: مانی بیا پ ی پ ی کردم. زود بیا بشورش،بدم میاد ازش!!! نه پَ ما خیلی خوشمون میاد ازش.. تو دستشویی هم شروع کردی به تعریف از خودت. مانی دیدی دختر خوبی بوددددددم (بهمین کشداری) خانم بودددددم . ساکت بودم خوابیدی!!! منو داری تو دلم گفتم بذار ازین مقوله خلاص بشم تا به خانمی تو بیشتر فکر کنم.. - کلا همیشه اعتماد بنفست خوبه و واسه اینکه به همه چی دست بزنی دیگه بزرگ وخانم شدی. بجز ...
10 مرداد 1391

محیا و آنا خانمی تو 7 حوض

محیا و آنا خانمی روزه ان: اینجا هم شنبه، اتاق شهریاره.. بیچاره مادرش با زبون روزه.. محیاجونم!! تو خونه الکی فقط صدام میکنی شاید هردقیقه بیست بار و تاکید داری در جوابت حتما بگم جانم.. اما وقتی میگم میبینم که اصلا باهام کاری نداری. دیشب بعد از شستن کلی ظرف نشستم پیشت تا غذا بخوریم..نمیدونم چی ازم خواستی حس بلند شدن از جامو نداشتم. گفتم محیا کمرم پاره شده، کمرم شکست!!بذار یه کم بشینم.  شروع کردی به گریه که مانی لباس پاره میشه.. جا نونی رو نشون دادی این میشکنه مامانی.. کمرت درد میاد . منو درای خواستم بچلونمت. فدات شم که اینقدر حرفاتو کارات قانونیه. بقول خاله جون سمانه محیا با رعایت اینهمه قانون اذیت میشه....
9 مرداد 1391

روابط مبهم خونه کوثر جون

این اولشه و محیا خانم کسی رو تحویل نمیگیره..آقایون دوتایی با خودشون خوشن: محیا نارو میزنه به شهریار و ...مهراب احساس بُرد شدیدی میکنه: نه ظاهرا محیا فهمیده تر از این حرفاست: اما باز هم نه!! محیا باید یه فکر بهتری بکنه.. آره اینجوری بهتره. خوب چه میشه کرد.. مهراب 6 ماه از محیا بزرگتره و شهریار سه ماه کوچیکتر. و این آقا مهراب با ه دوچشمه و محراب نیست.نام یکی از بزرگان سیستان بلوچستان جاییه که بابا مامانش درس خوندن!!!!  همه چی مزاح بود و جدا ازینا خیلی بچه های خوبی بودین و اونقدر که فکر میکردیم خونه رو سر خاله کوثر که بچه نداره خراب کنین نبود.. ...
7 مرداد 1391