24/ تیر/91
صبح بسختی بیدار شدم.. خوابم نمیومد. مغزم هنگ بود. اومدیم دانشگاه و مهد. با دیدنم دوستات ذوق کردی. خاله بهار داشت بهشون آبنبات میداد. رفتی سراغشون و من هم اومدم سرکار..
امروز هوا خیلی گرم بود. محصوصا ساعت 3 که اومدم دنبالت. بابایی خونه نبود و بهونشو میگرفتی. من هم سریع چیزی آماده کردم . عکسهای عروسی رو مرتب میکردم. عروسو که دیدی جو زده شدی و گفتی مانی عروسمو ( لباس عروس) میخوام..
ایشاله تو لباس عروس ببینمت. اگه دخمل خوبی بودی و درساتو خوب خونده باشی و اونی شدی که برنامم بود، برات جشنی بگیرم که ملت بیان ببینن. تو فیس بوووک و نی نی وبلاگ همه دوستامونو دعوت میکنم..
کلی هم رو زمین سرامیکی و بدون فرش دوییدی و بارها زمین خوردی...
بابایی که اومدم خوردیم و ساعت 8 بیهوش شدم. بابایی هم که خیلی خسته بود خوابید. شما هم یه پات تو پذیرایی و پای کارتون و یه پات تو اتاق کنار ما. دیدیم هی میری و میای و حدودای ساعت ده دیدم کناذرمون خوابیدی و من هم تی وی رو خاموش کردم و خوابیدیم تا صبح. خدا وکیلی چسبید..
خداجون زود باش دیگه!!!!