محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

26/ مهر/90

1390/7/27 12:33
نویسنده : مامان مریم
956 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 6:20دقیقه از خونه زدیم بیرون...رفتیم پمپ بنزین و همش از مسیر پمپ بنزین تا دانگاه رو چون مسافت کمه جلو میشینی اما از آقا پلیسه میترسی...

zibaباز هم زود رسیدیم دانشگاه. بردمت زمین چمن و تا از دور اونجا رو دیدی گفتی مانی ورزش ورزش...خوبه فقط یکبار آورده بودمت و اونجا رو دیدی. و قصد داشتم یه دور کامل با هم بدووییم و چه ذوقی میکردی اما زمین خوردی و دستت زخم شد....از زمین چمن صدای زیارت عاشورا از مسجد دانشگاه میومد...یادم اومد امروز سه شنبه است..دلم خواست..

محیا شونه بدست میدوه

محیا بدو

محیا یه کم مکث میکنه و فکر میکنه:

دوست نداشتی برگردیم:

محیا دوست نداشت برگردیم

زودی بردمت مهد..به خاله رویا دستت رو نشون دادی...عجب اینکه سهیلا جون هنوز نیومده بود.کمی تو کلاس کوچولوها رفتیم..

این آوا خانم نازه که تنها رو تختش داشت بازی میکرد با دیدن من و دوربین کلی ذوق کرد:

آوا

راستش همه چشم رنگی ها جذاب نیستن اما این دخمله خیلی نازه و خوردنیه:

 دم در کنار رویا جون گذاشتمت و کلی گریه کردی...تعجبسابقه نداشت..نمیدونم چرا رویا جون همش پیش خ سیفی وامیسته و نماد سر کلاس و بچه ها تا سهیلا بیاد الاخون والاخون میشن...چیزی هم که نمیشه بگی بهش...

زیارت عاشورا خیلی چسبید...

روژین و محمد رضا و محیا هم تو مسجد بودن...دلم میخواست شما هم بودی.آخه باید یاد بگیری تو مسجد چکار میکنن.. اگه بشه هفته بعد میارمت...

 مسجد زیبای دانشگاه ما

عجب عکس هنری شده...

 امروز مادر جون سفره ابوالفضل داره و کلی مهمون دعوت کرده و میخواد آش رشته و حلوا بپزه!!!! ما هم که نمیتونیم باشیم!! دلم گرفته بود و کلی یاد خاله جون زهره افتادم و گریه ام گرفت...روحش شاد 

ziba

 zibaبرگشتنی دوباره دوست داشتی جلو بشینی و کلی گریه کردی . من هم دم حراست دانشگاه ایستادم و نگهبانها رو پلیس تصور کردی و من هم گفتم عمو پلیسه محیا میتونه جلو بشینه و اونا هم چندتایی اومدن دم ماشین و گفتن نه نمیشه و شما طفلک ترسیدی .. همون موقع یه آمبولانس هم رد شد و دیگه کاملا فکر کردی پلیسه اومده دستگیرت کنه...ساکت شدی تا خونه آروم بودی..

zibaتو راه هم همش این آهنگ مهستی رو زمزمه میکردی و به من میگفتی نخون...

مثل تموم عالم حال من هم خرابه،خرابه!!    مثل تموم وقتها وقت من هم تو خوابه...

سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره نداره...  طاقت اینکه پیشش گریه کنم نداره نداره....

مخصوصا نداره نداره آخرشو.. از بس زیاد تو ماشین اینو میذارم کاملا حفظ شدی...یاد اون موقع افتادم که داشتیم میرفتیم شمال و شما به بابایی گفتی باباعلی نخون زشت میخونی قهقههو من کلی خندیدم ...آخه بچه -2 سال و  این حرفها کمی عجیب نیست؟؟؟

محیا در حال بستن در و کمک به مانی

اینجا هم میگی بریم خونه آنا و کلی گریه کردی و بگمونم بیدار شد از خواب طفلکی:

zibaتو خونه ازون شوکو بیس هایی که بابایی برات خرید رو داشتی میخوردی گفتم محیا چی میخوری؟؟؟جواب دادی بیسکوییت!!!تعجب بهمین درستی و من شاخم سبز شد...

لباس جدیداتو برات پوشیدم وای چقدر خوشگل شدی...تازه آبی هم نداشتی:

محیا با لباس نوش

zibaباباعلی برگشتنی برات یه بسته ستاره رنگارنگ خرید تا بزنی به دستت...اونقدر ذوق کردی که بیست بار تا شب میگفتی: میسی باباعلی و تا بخوابی از بغلش پایین نیومدی...گفتم علی با دویست تومن بچه رو خریدی...

کل زندگیمون شده بود ستاره و میدرخشید (البته نه از تمیزی). کلی هم رو بابایی کار کردی

بابایی عروس شده

zibaآخر شب بابایی رفت سراغ وسایل قلیونش...میدونی که من همش سر قلیون باهاش بحث میکنم، ایندفعه قبل اینکه چیزی بگم بلند داد زدی: آقا پلیس بیا باباعلی دستگیر کن... و من پشت سرش غش کردم.بابایی هم خنده اش گرفت که چطور مغزت اینقدر سریع رفلاکس داد که چی بگی...ماشاله بگم چشم نخوری...فضول خانم مامانی...

عروسک خرسی بزرگتو گرفتی و میپریدی روش...چقدر دوسش داشتی مامان:

بردمت حموم و موهاتو چتری کردم آخه دوستاتو دیدم وسوسه شدم...امیدوارم بد نشده باشه..

ziba

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان صدف
26 مهر 90 9:41
اگه عکس خاله زهره رو داری بزار. خیلی دلم می خواد عکسشو ببینم.


تو وبلاگ محیا هست آدرسشو میذارم
مامان رامیلا
26 مهر 90 10:01
نازی همه بچه های همین طورن وقتی میرن بیرون ذوق زده میشنو دیگه دوست ندارن برگردن آوا خانم هم چه بامزه است .
مامان صدف
26 مهر 90 11:52
خدا رحمتش کنه. خیلی خشگل بود حیف اون دختر که رفت زیر خاک. اعصابم به هم ریخت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وای که این محیا چقدر با مزه بود. دلم میخواست لپشو گاز بگیرم


ممنون خاله
مائده
27 مهر 90 9:04
خدا بیامرزتشون

وای مریم قد نخود بوده ها


آره دخملم بزرگ شده دیگه
مامان طاها
27 مهر 90 10:22
هر کی نگه ماشاالله سوراخ سوراخ شه والله اسفند یادتون نره.
مامان صدف
27 مهر 90 12:49
امان از دست این دخترا. خوب بلدن چه جوری دل باباشونو ببرن