محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

25/ مهر/ 90

1390/7/27 12:40
نویسنده : مامان مریم
1,031 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خواستم یه تنوعی بشه در ضمن حوصله پمپ بنزین و رانندگی تو این ترافیکو نداشتم، در نتیجه تصمیم گرفتم اولین بار با شما، باسرویس بیایم دانشگاه...

تو راه تا دم سرویس برای اینکه اذیت نکنی نذر کردم...چند دقیقه ای ایستادیم اما از سرویس خبری نبود. زنگ زدم به یکی از همکارام که تو ایسنگاه قبل سوار میشد...گفت که امروز سرویس زودتر رسید و الان ازونجا رد شدیم...قیافه من دیدن داشت. اصلا به ما نیومده...با چه حالی برگشتم خونه و به بابایی زنگ زدم که بیا پایین کمک.

باور کن حتی تو ماشین از شانسم گریه کردم و شما میگفتی مانی چی شده؟؟؟ نه بخاطر سرویس. واسه روزهای تکراری که باید کله صبح بیدار شی و با بچه و مجبور باشی بخاطر کارت از خونواده ات دور باشی. اما بخودم دلداری دادم که این راهی بود که خودت خواستی وگرنه شوهرت تو شمال کار خوب داشت و خونواده ات هر دو اونجا بودن...خونه داری اونجا و ...و خودت خواستی که از همه اینا بگذری و واسه پیشرفت خودتو بچه ات و شوهرت..اینهمه درس خوندی که....آیا واقعا میارزه؟؟ آره میارزه اما گاهی آدم دلش میگیره دیگه....

 همون بهتر که سوار سرویس نشدیم...چون تو همین فاصله کلی شیطنت کردی خدا به همکارای سرویسی ام رحم کرد...

ظهر که اومدم دنبالت یه رب منتظر موندم تا اومدی...آخه لحظه آخر کار داشتی و رویا جون هم دست تنها بود..قرار بود بدون ماشین بریم اما بابا علی قبول نکرد و با سلام و صلوات رسیدیم خونه...

خاله ندا زنگ زد که با عمو امیر میخواد بره سنایی تو مطهری لباس برای شهریار بخره...منم شام رو آماده کردم و باهاشون رفتیم... برای بابایی یه یادداشت گذاشتم رو پرده تراس که ورود ممنوع...و اونهم گوش داد. بیشتر ازین نمیتونم توضیح بدم...

تا حالا نرفته بودم و فکر نمیکردم اینهمه مغازه های شیک و مارک دار اونجا باشه... هرچند لباساش گرونتر از جاهای دیگه بود....اما حراج 50 و 60% زیاد بود و دوتا بلوز برات گرفتم و باز هم با یکی از دوستام دوباره میریم...چقدر بهم چسبید که موقع خرید مجبور نبودم رانندگی کنم آخه این اولین بار بود چون بابایی که خرید دوست نداره منم که تنها میرم همه انرژی ام رو ترافیک میگیره و موقع خرید گیجم...و استرس پارک..خلاصه خوب بود..

لباسهای نوی محیا

شهریار هم چند دست گرفت...ساعت 9 برگشتیم  و با بابایی شام خوردیم و پیشم خوابیدی...دیگه چند شبه با باباعلی نمیخوابی و دوست داری پیش من باشی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان صدف
25 مهر 90 9:34
خب اینم واسه خودش یه روزی بود. همه روزا که نمیشه خوب باشه. تا روزای سختی نباشه قدر روزای خوشی رو نمیدونیم.
matin
25 مهر 90 14:48
سلام عزیزم اشکال نداره اینطوری متوجه میشی که واسه چی داری با این زندگی که فرازونشیب داره مبازره میکنی آخه همیشه تو سختیها ست که آدم حس شیرین موفقیت رو احساس میکنه تازه اتفاق خاصی که نبود محیا جون رو ببوس مهمونام که برن یه فرصتی بریم بیرون باهم .


حتما من دلم خیلی چیزها میخواد که تو 7 حوض بخرم
مائده
26 مهر 90 8:50
ای واااااااای از سرویس جا موندن خیلی بده