محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ مهر/ 90

1390/7/24 9:41
نویسنده : مامان مریم
2,061 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح بسختی بیدار شدی..اونقدر عجله کردم که جز لباسی که تنت بود یادم رفت لباس دیگه ای بردارم..خاله سهیلا نیومده بود و شما رفتی تو کلاس نی نی ها...اینم پارسا توچولو که مثل شما شیمیسته..بچه همکارمه...

خواهرش درسا فقط چند ماهی از شما بزرگتره...خدا به مادرش کمک کنه با دوتا بچه اونم دست تنها..

این هم عکس رو دیوار مهد برای خالی نبودن عریضه...

وقتیکه اومدم دنبالت تا بریم خونه...اولش چند تا عکس گرفتیم...همونطور که گفتم یادم رفته بود برات لباس بیارم و با همون لباس برگشتیم...عیبی نداره با ماشین خودمون میریم...

محیا در حال خوردن شکلات

محیا - محیا و محمد رضا

محیا و دوستان

بعد بغلت کردم تا بریم دم ماشین. یهو از یه پله پام بد پیچ میخوره و میافتم کف زمین...شانس آوردم شما چیزیت نشد. خواستم بلند شم نمیشد...خواستم دردم رو قورت بدم که یکدفعه اشکم درومد و برای اینکه شما و همکارام و دانشجویانی که رد میشدن اشکمو نبینن سرم رو روی زانوم گذاشتم ... شما خیلی ناراحت شدی و هی دست به سر و صورتم میکشیدی و عین پروانه دورم میگشتیو همه آدمهایی که اونجا بودن رو تحت تاثیر گذاشتی و اشکشونو درآوردی...

خدا رو شکر کردم که دختری دارم مهربون و دلم از بابت آینده ام قرص شد..یه رفیق خوب تو ناملایمیها دارم. بوسیدمتو سعی کردم از جام بلند بشم. مطمئن نبودم بتونم تا خونه رانندگی کنم...چند دقیقه صبر کردیم و رفتیم خونه...

تو خونه بهونه گیری زیاد میکردی...شاید عصبی شده بودی...همش الکی چیزهایی رو میخواستی که من متوجه منظورت نمیشدم...تمام عروسکهای تو کمدتو درآوردی...با این پاهام بهم میگفتی نشین پاشو راه برو تو خونه...رو این مبل بشین. این شبکه که برنامه کودک داره تو هم نگاه کن...کنترل و موبایل و گوشی تلفن رو قایم میکردی...و میگفتی بسه...شلوار دوسایز بزرگتر از خودتو از کمدت دراوردی و پوشیدی...تمام کش موهاتو گرفتی تو دستت و میگفتی حتی با یه دونش موهامو نبند...

محیا بد قلق

یه چیز جدید هم که یا گرفتی کلمه دیگه است. میگفتی: بیا دیگه..بشین دیگه...بپوش دیگه.. من هم که کلافه شدم و زنگ زدم به بابایی که زودتر بیاد شاید خوب بشی...مادرجون هم قول داد آخر هفته بیان و یک کم سرگرم بشی و من هم یه دل سیر برم خرید...

کمی سیب زمینی برات سرخ کردم و خوردی و با شروع برنامه خاله یاسی جن از وجودت پرید. خدا خیرش بده...همش دعاش میکنم...

رفتم تو اتاق لباسها رو تا کنم از دور صدام میزدی...مانی توچولو کجایی؟ منظورت از توچولو یعنی دوست داشتنی...هروقت با پسر عمه ات پارسا یا شهریار خوب باشی توچولو صداشون میزنی..

شب کلی بوست کردم و فشارت دادم...گفتی مانی بسه محیا رو کُشتی... و من از تعجب شاخم سبز شد...

خواستم ببینم این لباس اندازه ات هست تا فردا بپوشم...اما ازتنت درش نیاوردی:

قبلاها به همه چی میگفتی منه. یعنی مال منه. الان میگی محیاشه... و این یه تکیه کلام شمالیه نمیدونم از کجا شنیدی ...هروقت میگی کلی خنده ام میگیره...شاید چون گفتنش آسونه میگی وگرنه من و بابایی که تو خونه شمالی صحبت نمیکنیم...خلاصه شیرین زبونیت دل ما رو برده ناز گلم...موقع خواب هم پتوی بابایی رو گرفتی و گفتی پتو محیاشه و خوابیدی...اما خیلی دیر و پیش من...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ظروف نگه داری فرش بگ
23 مهر 90 9:41
میوه ها و غذاهای خود را کاملا سالم به صورت طولانی مدت نگه داری کنید. ـیا شما وقتی میوه داخل یخچال می گذارید بهد از 2 روز خراب میشه ولی با فرش بگ دیگه بعد از چند هفته هم خراب نمی شوند.
مامان صدف
23 مهر 90 12:20
پارسا فندقی 2 هم که اینجاست
نگین مامان رادین
23 مهر 90 22:14
سلام خانم گل خوبین خیلی دلم براتون تنگ شده بود خیلی خوشحالم که پیداتون کردم من نیلای هستم تونی نی سایت مامانهای تبریزی.از روی دخمل گلتون ببوسین.لینکتون کردم


مرسی عزیزم من هم همینطور
matin
24 مهر 90 15:43
سلام خوبین بعداز چندروز تونستم یه سری به وبلاگ بزنم دیدم که گفتی افتادی اتفاقی که نیفتاد محیا جون خوبه ببوسش عزیزم


مرسی خوبیم...بد نیستم. پام بهتر شده...همش آنا رو صدا میزنه