محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ مهر/90

1390/7/30 14:54
نویسنده : مامان مریم
1,311 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر نانازم...

یکسری از وبلاگهای دوستان رو که میخونم میبینم که مامانها از احساس قشنگ و لطیفشون نسبت به نی نی های نازشون نوشتن...مثل خاله متین که چه خوب وقتی آنا جون اونا رو بخونه بفهمه که  مامانش چه وقت و احساسی براش خرج کرده و قدرش رو بدونه...

دنیای زیبا

اما من اینجا خاطرات روزانه ات رو یادداشت میکنم و فکر نکنی دخترم که چیزی تو دلم نیست تا برات بنویسم...بخدا عشق مادر به بچه اش وصف نشدنیه...من اگه بخوام بیارمش پست هر روزم طولانی میشه...البته اگه اشک امون نوشتن بمن بده...فقط میتونم بگم که باارزشترین چیزی هستی که در حال حاضر دارم..بیشتر از چشام بهت دلبستم...

ziba

zibaامروز صبح تا بیدار شدی یاد ستاره هایی افتادی که بابایی برات دیشب خرید. با چشمان نیمه باز گفتی میسی باباعلی.. و اونم کلی ضعف کرد...بعد دست و پاتو میخوروندی و گفتی مانی ببین مورچه منو خورد...آخ من فدات بشم که فقط مورچه رو میشناسی و هر حشره ای رو میبینی میگی مورچه...همینقدر که تشخیص میدی که حشره با بقیه حیوونها فرق میکنن خیلیه نانازم.

zibaموقع حرکت گلاب به روتون کار خرابی کردی و مجبور شدم همه لباس خودم و شما رو در بیارم و ببرمت بشورم و کمی دیرمون شد...

کمی دم بانک کشاورزی انتقال وجه انجام دادم و باز هم زود بود ببرمت مهد..رفتیم تعاونی دانشگاه..تا پاستیل رو دیدی ذوق کردی...همونجا همشو قورت دادی...با معده خالی...دوربینم شارژنداشت تا ازت عکس بندازم...بعدش گذاشتمت مهد و با دوربین مامان صدف چند تا عکس براتون انداختم...

صدفی

محیا چتری

صدفی مشغول ستاره ای شده که محیا بهش داده

صدفی با ستاره ای که محیا بهش داده سرگرمه

دنی و صدف

دخمرم نذاشتی بیشتر ات عکس بگیرم بادرسا مشغول صحبت راجع به ستاره ها بودی و داشتی پز میدادی...

zibaموقع برگشتنم خیلی گریه کردی نمیدونم چرا چند روزه اینجوری شدی شبا با بابایی نمیخوابی و میچسبی بمن...روزها هم با خاله سهیلا نمیری و میچسبی بمن...مامانی گریه نکن . چون من کارم فکریه و اگه حواسم پیش شما باشه اینجوری میشم تو آزمایشگاه...ziba

وااااای امروز تا حالا نزدیک به ٥00 نفر بازدیدکننده داشتیم. آمار خوبیه 

مادر جون هم که گفتن کار داره و نیومدن پیشمون و من اونوقت با شما چطوری برم خرید؟؟؟آخه مادرجون میگفت پدرجون کمی کسالت داره وایشاله هفته های بعد میان...

وقتي عصر اومديم خونه حالم خوب نبود..قرص خوردم و كمي استراحت كردم...خاله ندا اينا هم ميخوان برن شمال.تولد دارن...و ما هم كمي تنها ميشيم...صبر كردم تا بابايي ساعت 7 اومد...ومن و خاله متين تصميم گرفتيم شما رو پيش باباييها بذاريم و بريم 7 حوض خريد..و رفتيم. آنا عادت داشت و بچه خوبي بود و بابايي رو اذيت نكرد...اما شما بمحض رفتنم شروع كردي جيغ كشيدن تا بيام...اما خريدهامو انجام دادم و با عجله و نصف چيزهايي كه خريدم اندازه نبود...

براي شما گيره مو، بلوز و شلوار لي خريدم...براي خودم كفش طبي و كمي هم خريد خونه...و عكساشو با خريدهاي فردا تو پست بعدي ميذارم..ساعت ده و نيم اومديم خونه و شما خواب بودي...

نزديك نيمه شب بود كه خبر دادن زندايي دردش گرفته و بردنش بيمارستان

مبارك مبارك مبارك

ني ني زندايي ساعت 11:50 دقيقه شب چهارشنبه 27 مهر 90 بدنيا اومد...اسمش هم گذاشتن سپيده كوچولو.....خدا ميدونه الان سحر چه حاليه...عمع فداش بشه....ديگه محيا آخرين نوه نيست...اما شيرينترينه...اينو پدرجون گفته...

غريب بودن اينجا خوبه...دوري و دوستي ...هميشه عزيزي...اصلا همه عزيزن..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

کاکل زری یا ناز پری
27 مهر 90 15:33
عزیز دلمممممممممممممم نوشته هات پر از احساس حتما" وقتی بزرگ شه میفهمه که چقدر عاشقش هستییییییییی ماشاالله خیلی نازو خوردنی محیا جونمممممممم


ممنونم خاله
خاله سپيده
27 مهر 90 17:26
سلام مامان محيا جون. من خاله صدفي هستم. ممنون كه هميشه عكس جو جوي ما رو تو وبلاگ دخمر نازتون ميذارين.


قابل نداره خاله جون