محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

28/ مرداد/90

1390/6/1 9:38
نویسنده : مامان مریم
370 بازدید
اشتراک گذاری

امروز جمعه رو نتونستم روزه بگیرم. معده ام بشدت درد میکنه... بابایی هم به خودش استراحت داد. صبح سر صبحونه که داشتی شرک رو نگاه میکردی، وقتی هوار کشید ترسیدی و گفتی مانی، فرشاد.. کلی ازین حرفت خنده ام گرفت و به دایی جون وحید اس ام اسش کردم و کلی خندید..هر آدم بدی رو فرشاد میبینی..بیچاره فرشاد...

 در طول روز هم واست شعر میخوندم که دختریه من هستی و شما ادامه میدادی: ناناسی من هستی....کلی تعجب کرده بودم...واقعا ناناسی

سعی کردم اسم هر سه مون رو یادت بدم. هر کدوم رو به تنهایی خوب تکرار میکنی اما وقتی میپرسم درست نمیتونی جواب بدی و جابجا میگی . عیبی نداره گلم...هنوز خیلی توچولو هستی

با کارتکسات بازی کردی و اسم حیوونها رو چندتایی یاد گرفتی. ازونجایی که تعداد این کارتها خیلی زیاده، چندتا چندتا میدم بهت تا تو مغزت راحت تر دسته بندی کنی... 

بعد با بابایی رفتین پشت بوم رو تمیز کردین و برگشتی و برای nامین بار فیلم تولدتو دیدی و کمی هم بسته پوشکت رو خوابوندی و براش لالایی خوندی... نهارتو دادم خوردی و خوابیدی..

لالایی برای بسته پوشکت

بعد بیدار شدن دوش گرفتیم و باهم رفتیم تو پارکینگ و بابایی ماشین رو تمیز کرد و من هم جارو شارژی کشیدم...و بعدش برای افطار رفتیم بیرون.

محیا آماده رفتن

محیا تو خیابون

محیا و بابایی دم مسجد النبی

 داشتن مسجد النبی رو برای شب احیا آماده میکردن.. چه صفایی داشت...و سری هم به پاساژ گلبرگ زدیم و کمی هم واسه خونه خرید کردیم و دیدیم داری اذیت میشی برگشتیم خونه...

از پله ها خودت میای بالا. به عشق شمردن که تا ده رو خیلی خوب میشمری...

واسه مراسم احیا خونه پای تلویزیون نشستیم... بابایی هم دعا می خوند و شما با تعجب نگاش میکردی...اما زود خوابیدی. کاش شمال بودم و میذاشتمت پیش مادرجون و میرفتیم احیاء. مثل پارسال که تکیه و سر خاک خاله جون زهره بودیم...امروز هم دایی جون قاسم و مادرجون و دایی جون وحید و خاله جون عسل زنگ زدن حالتو بپرسن. من هم شدم منشی شما...وای به این همه طرفدار خانمی..ظاهرا دیگه نرفتن ما طولانی شد (سه هفته) و تو ماه رمضون کمبود شما براشون بیشتر احساس میشه...

ما هم خیلی طول کشید تا بخوابیم و همش تو خواب نق میزدی. گاهی هم بدون اینکه دلیلشو بدونیم گریه میکردی...فردا بشه ببینم دخمل گلم چشه...

دوستت دارم مانی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)