خونه تکونی آخر هفته
تصمیم گرفتیم تا ماه مبارک رمضان بیاد فرشهایی رو که تو پروژه پوشک گیری چند جاییش نجس شده بود رو بدیم فرش شویی. بموازات اون دیگه همه چی باید تمیز میشد. مهمتر از همه دیوارها بود که جمعه کارگر اومد و من و عمه مریمت هم حسابی همپاش کار کردیم. آخه نیرو نداشتن و یکی فرستادن.
عمه طفلکی روزه بود. تا 7 غروب موند و برای افطار رفت خونشون. فاطمه هم نیومده بود تا تو این بلوشو نباشه.. این هم عکسهایی که شب پنجشنبه رفتیم خونه عمه دنبالش و عکسهای جمعه که جنابعالی دیگه حسابی دلتو خنک کردی..
محیا بادوستان دم مهد:
همیشه موقع خواب تو صندلیت میشینی اما اینجا تو راه رفتن به خونه عمه:
گذاشتیمت خونشونو و با بابایی رفتیم بازار دم خونشون. برات دمپایی و روکش تشک جدیدت که بزرگتر از قبلیو خاله جون بهت داد خریدیم
محیا و فاطمه:
این هم از خونه تکونی:
اینا که خوبه تو اون شرایط لباس عروستو آوردی پوشیدی و .. هی مانی اینو میخوام، اونو میخوام. ماشاله اونقدر هم زبون ریختی آقاهه خندش گرفته بود. یه جا صدام کردی من هم حوصله نداشتم و فقط سر تکون دادم. گفتی : مانی درست صحبت کن!!چرا اینجوری میکنی!!کلی هم با عمه ات یکی دو میکردی و اون هم سربسرت میذاشت تا صدات در بیاد. بهش میگفتی: صداتو بیار پایی. عصبانی نشم ها..پرسیدم خوب عصبانی بشی چی میشه؟؟ گفتی: عصبانی بشم اخم میکنم!!!
کلی هم اون وسط مسطها قربون صدقه ام میرفتی و میدی قیافم خستست جملات عاشقانه بارم میکردی. مرسی دخملیه نازم..
محیا و شاسخیناش:
اونقدر مشغول بودی که برای آخرین بار (امیدوارم) کف سرامیک ج ی ش کردی تا گفتی و اومدم ببرمت ریخت!! من دق میکنم اگه دوباره این اتفاق بیفته. یه کم کولی بازی درآوردم و بهت گفتم اگه رو فرش تمیز اینکارو بکنی خونه رو به آتیش میکشم. چرا زودتر نمگی. آخه تا حالا اونقدر خونسرد برخورد کردم که فکر نمیکنی کار بدیه. باید واکنش نشون میدادم. امیدوارم خودم هم بیشتر دقت کنم و دیگخ ازین اتفاقا نیفته..
ولی خونه عوضش شده دسته گل. دیگه تا 11 شب بشور و بساب داشتم نشد. دلم نمیاد روش قدم برداری. دیگه ماه رمضون امسال حسابی میچسبه..
دست عمه مریمت هم درد نکنه. دلسوزانه برام کار کرد. منه یک دست چلاخ!!!!!
دیگه شیرتو غذات و همه چی عقب موند. تا کارم تموم بشه و برم آشپزخونه خیلی گشنه موندی. گلم منو ببخش. امروز هم که اصلا نخوابیدی و تا شام خوردی وسط حرفت دیدم بیهوش شدی.
هنرنمایی خودت: