17/ تیر/91
صبحت بخیر گلم..
چقدر ترافیک کم بود و همه جا خلوت.. اما مثل اینکه یه عده ای دور از جون، عادت و جنبه این خلوتی رو ندارن و نفسای حبس تو سینشونو یهو دارن خالی میکنن. صبح یه پرشیایی نزدیک بود کله پا بشه و بیفته رو ماشینمونو لهمون کنه. خدا رحم کرد..
بابا مگه چه خبره.. بحمداله اومدیم مهد و من هم کلی کلی کار ناتموم دارم که باید انجام بدم. دوستت دارم..
این هم کاردستی امروزتون:
چرا اسم بچه امو ننوشتین و فقط فامیلی؟؟؟؟
اومدم دنبالت و مستقیم رفتیم پاسداران استخر یاس .
تو راه هم شاتوتی که خاله نرگس برات آورد رو خوردی و اینجوری رفتی تو استخر:
گفتیم حالا بیشتر پول خرج کنیم شاید بیشتر بچسبه. اما دل غافل.. چقدر کثیف و شلوغ بود. تا حالا اینهمه پیرزن مریض یه جا ندیده بودم.. پاتو دراز میکگردی میخورد تو جای عملشون و کلی فحش و بد و بیراه نثارت میکردن. تازه تو قسمت کم عمق یکدومشون گفت مگه نمیدونی اینجا مخصوص مریضاست
کمی تو بوفه اش نشستیم و ترجیح دادیم زود برگردیم خونه .. همون استخر دانشگاه خودمون هر چند هزار تومنی اما از صدتای اینا بهتره. آخه برای ماها هزار تومنه.. عادت کردیم پول الکی بدیم. اما خوب بود. تجربه ایه..
بابایی خونه بود و خبر خوشی به بدو ورودمون تو خونه بهش دادن که آقا فردا بیا برای عقد قرار داد تو یه شرکت (ظاهرا) بهتر و بزرگتر از جای قبلیش. بابایی از ذوق تو خونه میرقصید و شما هم هاج و واج نگاش میکردی...
امیدواریم خدا هر چی هست به خیر کنه..