23/آذر/90
سلام صبح نازدونه من بخیر...
صبح باز هم بیدار نشده بودی. گذاشتمت تو جات و سپردمت اول به خدا و بعد به خاله بهاره...امروز قراره دکتر بیاد مهد...موضوع سوختگی پاهاتو به خانم سیفی گفتم تا دکتر ببینتت...
کوچیکتر که بودی جز مواقع دندون درآوردنت، دیگه زخم پا نداشتی اما اخیرا همش پات سوختست... نمیدونم چطور تعویضت میکنن... خاله سارا هم راجع به پویا همینو میگفت... کاش مشکل حل بشه...خانم سیفی گفت از خاله سهیلا نظر میگیرن...
روز خوبی داشته باشی گلم...سرم خیلی اینجا شلوغه...میبوسمت تا ساعت 3...
وقتی اومدم دنبالت خیلی خسته کارم بودم...و اعصابم خرد بود..کمکم کردی در رو ببندم..دست گلت درد نکنه مانی!!
قربون اون زبونت برم
از همسایه هم یه خبر خیلی بد شنیدم و کلی ناراحت شدم... و بابایی که اومد کمی با حرفاش آرومم کرد...
با مرجان حرف زدی اما مهرناز خونه نبود و همش میگفتی مهرناس!!!!
داشتی نقاشی میکشیدی گفتم محیا چی میکشی گفتی دایی جون میکشم...دایی جو مو نداره..دیدم یه دایره کشیدی و بعدش سیاهش کردی و گفتی مو بکشم...کچل بودن دایی جون شده دغدغه ات...بهش اس ام زدم و گفتم... گفت اومدیم شمال زبونتو گاز میگیره...
محیا و بابایی:
وو کمی از شیطنتهات به روایت تصویر:
رفتی رو مبل و دیوار و خط کشیدی و اومدی گزارش دادی که درسا کشیده..
زود شام خوردیم و خوابیدیم..اما شما بد عادت شدی و نمیخوابی...نصف شب هم کلی گریه کردی و حنهمش آب میخواستی...تعریفتو کردم و چشت زدم...