29/ مرداد/90
صبح با صدای گریه و جیغت از خواب بیدار شدیم. اولش فکر کردم شیر میخوای. پا شدم و واست درست کردم...اما نخوردی..انگار جاییت درد میکرد. شاید هم رودل کردی...خلاصه خیلی اشک ریختی و جیگر ما رو ریش کردی..
دارو بهت دادم بالا آوردی...آوردمت مهد و کمی پیشت نشستم. بهتر که شدی اومدم سرکار.
البته امروز کارها از 9 شروع میشد..و من چون تکنسین دستگاهام، بعد کلی ناز و کرشمه، برای سرویس دهی اومده پژوهشکده، حتما باید میومدم!!! الان کنارم ایستاده. اگه بدونه چی نوشتم میره و برنمیگرده
تازه هم زنگ زدم به رویا جون که میگه بی حال افتادی و منتظرم ساعت 2 بشه بیام ببرمت دکتر. دست تنها و با دهن روزه. کاش بتونی تا بابایی بیاد تحمل کنی عزیزم...حال و روزم رو نگاه کنین. واقعا کسی رو ندارم تا صبح می ذاشتمت پیشش و مجبور نبودی بیای مهد. اما رویا جون دستش درد نکنه. دل میسوزونه...
با همه این وضعیت بخاطر علاقه زیادی که به کارم دارم و آینده شما ، همه این روزها رو تحمل میکنم عزیزم...شما بزرگ بشی میشی رفیق مانی...فدات بشم..
ساعت او نيم اومدم دنبالت. يك گوله آتيش بودي. با هزار سلام و صلوات كه تبت زيادتر نشه آوردمت خونه..يك شياف گذاشتم و زنگ زدم بابايي اومد
برديمت دكتر و گفت گلو درد داري ميگيري...و چرك خشك كن داد. هنوز نگرفته اينهمه تب؟؟؟؟الان بهتر شدي و داري كم كم راه ميفتي و سر سفره افطار نشستي
شب هم به پستونكت صبر زرد زدم كه ديگه نخوري...اما اونقدر گريه كردي كه بابايي شستش و داد دوباره بخوريش. امان از بابايي كه دل نداره گريه ات رو ببينه...و اروم خوابيدي...شب بخير گلكم..