31/تیر/90
صبح جمعه همکارای بابایی از تهران اومدن خونه مامی بزرگ و نشد که بابایی استراحت کنه و دل ما هم از بابت این قضیه خنک شد. بعدش اومد دنبال ما و ما هم رفتیم اونجا و چون تعطیلات تابستونی بود همه عمه ها و عموهات جمع بودند. جمعه بازار هم نرفتیم چون هوا خیلی گرم بود. عصری هم با مهمونها و فامیلای بابایی به دریا رفتیم و چون جا زیاد داشتیم ، رفتیم دنبال کیمی و کوروش و بابایی و مانی اش و با وجود اونا بیشتر خوش گذشت..
کوروش هم که همه جوره هواتو داشت
بابایی هم کلی با کیمیا و مامانش والیبال ساحلی بازی کردند. اما بابایی و بعدش آقا محمود و حسین همگی خسته شدند و این مادر و دختر انگار نه انگار...آخه جفتشون ورزشکارن ناسلامتی.ای ول کیمی جون....
و کوروش زیر خروارها ماسه و اما خوشحال...
این هم کیمی و مانی و باباش:
این گل پسر هم خیلی سعی کرد با شما دوست بشه اما شما محل نذاشتی و طفلکی ناراحت شد..ای ول دخملم...
شب هم برگشتیم خونه مادر جون تا خودمونو واسه مسافرت فردا آماده کنیم...چقدر خوبه بیکار باشی و هر روز بری یکجا بگردی